من یک مجرم هستم.
یک مجرمی که آزارش صدها بار اما به یک نفر فقط میرسید!
یک نفری که تنها تکیهگاهش من بودم..
ولی من چه کردم؟
با تمام توانم اورا پس زدم..
با هزاران فحش که اصلا درخورش نبودند..
او را بی مغز خوانده و از تمام راه های روبه رویش پس زدم.!
فکر میکنید آیا دیگران بهتر از من بودند؟!
قطعا نه.
پس بدون آنکه اعتراضی کند کل زندگی اش را پابه پای من می آمد..
کسی را نداشت بیچاره!
تنهای تنها مانده بود با یک یارِ بی وفا _که من باشم_
و او گناهش چه بود؟!
اصلا این چه سوال ساده ایست...
معلوم است که گناهش عشق بود!
او یک بار عاشق شد..
یک بار قصدِ دوست داشتنِ خالصانهی کسی را کرد..
یک بار از ته دل به یکی عشق ورزید..
عشقش رفت..
و او با یکبار رفتن، صدها بار شکست....
صدها بار قضاوت شد از هر کس و ناکسی!
صدهابار تا اخرین لحظاتِ مرگ رفت و برگشت..
که کاش برنمیگشت!
من مجرمی بیرحم بودم که با او همانند دیگران رفتار کردم..
او را آزار داده و زجرکشش کردم...
انتظار نداشت باعث باز شدن زخم هایش شوم...
حال هر روز با این سوال مواجه میشوم:
"آیا من باید مجازات شوم؟"
او لیاقت چنین رفتاری را نداشت، حداقل از طرف من..!
من لایق مجازاتی سنگین هستم.
و بعد به خودم می آیم و میبینم همین الانش هم درحال مجازات شدنم!!
من کالبد اورا با خود حمل میکنم!
و هرجایی بروم با خود میبرمش..
چه مجازاتی سنگین تر ازاین که قاتل، روحِ مقتول خود را دائم در جسمش حمل کند!؟
دقت کنید..
من دربارهی جسم و کالبدِ خود سخن میگویم.