Mari anbarestani
Mari anbarestani
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

« روغن »

عجب گلابی
عجب گلابی


روغن کنار سینی، اونقدر نوری که بهش تابیده می شد برام خیره کننده بود، که فکر کردم خورشید که داره برام تنازی میکنه، اما بازم نمیتونه منو عاشق خودش کنه، با خودم گفتم باز احمق شدی به جای اینکه بری از خونه بیرون چهارتا دختر خوشگل مشکل ببینی، اینجا نشستی عاشق روغن و سینی و ملاقه و ملافه و.... میشی. شاید باورتون نشه دیشب چندنفر از دوستای بابام با سیبیلای کلفتشون اومده بودن، اما لباساشون گل گلی، گل یکی از لباسای اون مردای سیبیل کلفت خیلی قشنگ بود، یه غنچه که یاد لباس سرخ دختر کوچه پشتی منو مینداخت، یهو از جا در رفتم پریدم رو مرده، شروع کردم غنچه پیرهنش رو ماچ کردن، یهو دیدم که دقیقا دارم سینه مردرو ماچ میکنم.
از لای دکمه های پیرهنش اون شکم یکم گنده و تن پرموش دیده شد، همه رویاهام ماسید، وا رفتم، حولش دادم عقب...شروع کردم عق زدن که دیدم بابام جلوم ایستاده و زد تو سرش و گفت پسرم گی شده....

روغنگلمتن کوتاهمتن
فقط بنویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید