فاطمه ارجمند
فاطمه ارجمند
خواندن ۱ دقیقه·۱۷ ساعت پیش

یک لبخند ساده

آخرین جمله نامه را نوشت. نامه را تا کرد و زیر بالشت خود قرار داد. تعداد قرص‌ها را شمرد و روی میز گذاشت. ساعت ۱۵ بعدازظهر را نشان می‌داد. به اتاق خواب مادرش رفت، برای چند ثانیه به صدای نفس‌های مادرش گوش سپرد، بوسه‌ای آرام بر دستش گذاشت و به اتاق برگشت.

از پنجره اتاق چند دقیقه‌ای به شهر نگریست. دویدن آدم‌ها برای هیچ و پوچ. حرکت ماشین‌ها بیهوده به نظرش می‌رسید.  آخرین آه زندگی‌اش را کشید، قرص‌ها را روی زبانش گذاشت و لیوان آب را به یک‌بار سر کشید. سرش را روی بالشت گذاشت، ملحفه خاکستری را روی خودش کشید و چشمانش را بست.

ساعت ۱۶ با صدای مادرش چشمانش را باز کرد. گیج بود. به اطراف نگاه کرد. مگر قرص نخورده بودم؟ دستش را زیر بالشت برد، نامه خودکشی همان‌جا بود پس چرا هنوز زنده بود؟ ملحفه را کنار انداخت بسته قرص را پیدا کرد. داخل بسته کاغذ کوچکی بود، باز کرد.

سلام به زندگی!
می‌دانم الان متعجبی. آن شب که آمدی داروخانه و درخواست قرص‌ها را کردی، حس ششم گفت قصد خوبی نداری اما مُهر دکتر پای نسخه را نمی‌توانستم انکار کنم و قرص‌ها را ندهم. آن روز چِکَم برگشت خورده بود و حسابی کلافه بودم اما وارد داروخانه که شدی به من لبخند زدی و از رنگ چشمانم تعریف کردی. همین شد که تصمیم گرفتم لبخندت را به خودت هدیه دهم. قرص‌ها ضرری ندارند فقط ممکن است یک روز احساس خستگی کنی.
زندگی آنقدرها لیاقت ندارد که با دستان خودت به آن پایان دهی.
از طرف غریبه‌ای در داروخانه

داستان کوتاهداستانکلبخندزندگیخودکشی
جستارنویسِ عکاس | نویسنده‌ای که هر آدمی براش یک داستانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید