مگر غیر از این است که ما متولد شدهایم تا تبعید شدهی عصر تاریکی باشیم؟ یا آدم و حوا به خواست خودشان سیب را خوردن یا خدا اینطور دلش خواست که رخ دهد. مهم نیست چه اتفاقاتی پس هر اتفاقی افتاد. گویا همهاش یک سری اتفاقات بصری بوده که چطوری پیش آمدنشان اهمیت چندانی هم ندارد.
روزی آمد و قرعه به نام هر کدام از ما افتاد. متولد شدیم با اشک ناراحتی شاید هم اشک خوشحالی که اینطور فکر کردن بهش واقعا مضحک است. فکر کن نوزادی که به دنیا آمده ترسیده از دیدن این همه تصویر سیاه که ایجاد شدهی ذهنش است یا خوشحال است که آزادیاش را با اسارت در نفسانیاتی که قرار است به مرور برایش پررنگ شود عوض کرده؟ من میگویم او میداند که قرار است چه بلایی سرش بیاید ولی کاری از دستش برنمیآید.
ما در شکم مادرانمان گل کردیم و رشد کردیم؟ یا برای این تبعید، زندان جسمانی را انتخاب کردیم؟ خیلی هم مهم نیست که چی و چطور شد. فقط بهش فکر کن که الان کدام راه را قرار است انتخاب کنی؟ آزادی از این نَفْس یا بردگی نَفْس؟ دلت میخواهد به اصل خودت برگردی و باز هم خوشحال باشی یا نه؟ میخواهی مشکلات این دنیا را تک به تک و به تنهایی حل کنی؟ وقتی میگویم تنهایی منظورم همین چند میلیون نفر است. خلقت را وسیعتر نگاه کن نه فقط ۵ یا ۵۵ سال باقیمانده از این تبعیدگاه را.