لباس سفید رنگم را بالا بردم و دست دیگرم را به تنهی درخت گرفتم. به آرامی از روی درختی که روی زمین افتاده بود گذشتم و به محوطهی دایره مانند و خالی نگاه کردم. مه، اطراف محوطه را پوشانده بود و نور کمرنگ خورشید وسط محوطه را روشن کرده بود. زیر لب زمزمه کردم:
-همینجا بود...
نفس عمیقی کشیدم. بوی خاک باران خورده در مشامم پیچید. هوای مرطوب و تازه روحم را نوازش میکرد. به قول آندره، دود سیگار و توتون را از ریههایم جدا میکرد و به جایشان بذر یاس و شمعدانی میکاشت. با یادآوری اندره، لبخند کمرنگی زدم و قدمی به جلو برداشتم.
-آندره؟
با صدای خش خش سرم را چرخاندم. تکان خوردن بوته را در آن طرف محوطه دیدم. آندره، با موهای بهم ریخته و لبخند همیشگی روی صورتش از پشت بوته بلند شد.
-به موقع رسیدی!
وارد محوطه شد و با هیجان دور خودش چرخید. به مهی که اطراف درختان و نزدیک زمین بود اشاره کرد.
-ببین! دقیقا مثل صحنهی تئاتره، مثل همون نمایش رقص توی فرانسه! یادت میاد؟ خیلی رویاییه!
نمایش رقص فرانسه... با یادآوری آن روزها لبخند عمیقی زدم.
-مگه میشه یادم بره؟!
با لبخند ملایمی به من خیره شد. به همان روز فکر میکرد. اولین باری که همدیگر را دیدیم. یک هفته قبل از نمایش رقص در فرانسه. پاریس، تازه از حال و هوای جنگ آزاد شده بود و این نمایش، یکی از اولین نمایشهای پس از صلح بود. پسر جوانی در پیادهرو سنگ فرش شده، ساز میزد و من کنار بقیهی مردم به موسیقی گوش میدادم. اولین بار همانجا دیدمش. میان جمعیت. خودش را آرام آرام با ریتم موسیقی تکان میداد. نمیتوانستم نگاهم را از او بگیرم. نمیدانم چند دقیقه بود که نگاهش میکردم؛ بالاخره متوجه نگاهم شد و به سمتم برگشت. چند لحظه نگاهم کرد و کمکم لبخند کمرنگی زد. سریع سرم را چرخاندم و به نوازندهی جوان نگاه کردم. چند لحظه بعد حضور کسی را کنار حس کردم.
-سلام.
سریع برگشتم. کی کنارم آمده بود؟ با لبخند نگاهم میکرد. -سلام.
دوباره به پسر نوازنده نگاه کردم.
-خیلی قشنگ ساز میزنه. مگه نه؟
-آره. خیلی با احساسه...
تکان خوردنش را کنارم حس میکردم. خودش را با ریتم تکان میداد. نیم نگاهی به سمتش انداختم.
-رقصیدن رو دوست داری؟
چشمانش را آرام باز و بسته کرد.
-خیلی خیلی زیاد. رقصیدن رویای منه.
لبخند زدم.
-منم رقصیدن رو دوست دارم. برای... برای دیدن نمایش رقص اومدم اینجا.
با هیجان به سمتم برگشت.
-برای نمایش اومدی؟ اون نمایش فوقالعاده ست!
به سمتش برگشتم.
-تو هم رقاصی؟
-آره!
با لبخند سرم را چرخاندم و دوباره به نوازنده نگاه کردم. ریتم موسیقی کمکم درحال تغییر بود. بعد از چند لحظه دوباره به سمتم برگشت.
-میای برقصیم؟
پلک زدم. دوباره خودم را وسط جنگل دیدم. آندره، با لبخند نگاهم میکرد. لبخند دنداننمایی زدم و پایم را درون مهی که جلویم بود گذاشتم.
- همیشه برا سوال بود اولین بار چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
با غرور یک ابرویش را بالا انداخت. به شوخی گفت:
-چی فکر کردی؟ خانم جوان، من یه هنرمندم! یه رقاص! یه نوازنده! مثل اون شب توی پاریس. یادت میاد؟ هنر همیشه منو به دنبال چیزی میفرستن که در اون وجود دارم....
لحنش جدی و رویاپرداز شد. همیشه همین بود. آندره، در رویاهایش زندگی میکرد.
-وقتی که معروف بشیم، اینجا رو به همه معرفی میکنم.
با گیجی نگاهش کردم.
-وقتی که؟ مگه... کی؟
آندره با غرور ابروهایش را بالا انداخت.
-همون وقتی که خبرنگارا برای مصاحبه جلومون صف بکشن.
تک خندهای کردم.
-آندره!
آندره ادامه داد:
-جدی میگم، لِنا!
دستهایش را باز کرد و دور خودش چرخید.
-وقتی معروف بشیم، به همه میگم زیباترین رقصهای ما اینجا بود. فکرش رو بکن!
مکثی کرد و پرشورتر ادامه داد.
- جایی بود که روحهامون به پرواز در میومد. جایی که روحهای ما، ما رو ودار به رقصیدن میکردن، نه جسمهامون. جایی که از این رقص، چیز بیشتری ساختیم. جایی که ما، فقط آندره و لنا بودیم.
به سمتم برگشت. با عشق نگاهش کردم. او هم با علاقه و محبت به من نگاه میکرد.
-جایی که روحهامون بهم پیوند میخوردن. آندره و لِنا. رقاصهای رویا...
لبخند کمرنگی زدم.
-جایی که ما برای چیزی بیشتر از موسیقی رقصیدیم. جایی که ما... برای رویامون رقصیدیم.
چند لحظه با همان حال به چشمان یکدیگر نگاه کردیم. با دیدن حرکت مهها توجهم به پشت سر آندره جلب شد. مه تا وسط میدان آمده بود و اطراف پاهای آندره را پوشانده بود. آندره نگاهم را دنبال کرد و به پاهایش داد. نگاهش رنگی از شیطنت گرفت.
-خب، خانم جوان.
به سمتم آمد و دستش را دراز کرد.
-میتونم افتخار یه دور رقص با شما رو داشته باشم؟
خندیدم.
-اوه جناب، متاسفانه قولش رو به کس دیگهای دادم. ولی...
قدمی بهش نزدیک شدم.
-فرصت همراهی شما رو هیچوقت از دست نمیدم! فکر کنم بتونم کمی همراهیتون کنم!
دستم را به سمتش دراز کردم و دستش را گرفتم. نگاهی به زیر پایم انداختم و جلو رفتم. با حس خالی بودن دستم، نگاهم را سریع بالا آوردم و دنبال آندره گشتم. با لبخند به من خیره شده بود. لبخند آسودهای زدم و باهم به وسط محوطه رفتیم. این لحظات متعلق به ما بودند. من، آندره و رقص. لحظاتی در اوج زندگی و رویا.
نگاهی به من کرد.
-رقص رویا؟
چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته کردم.
-رقص رویا!
ملودی "رقص رویا" را آندره خودش ساخته بود. ملودیای که هیچکس به جز خودش نمیتوانست به آن روح بدهد. هرکس دیگری که آن را مینواخت، ملودی همیشه یک چیزی کم داشت. صدای موسیقی، در ذهنهایمان پیچید. همزمان با ریتم شروع به رقصیدن کردیم. به چشمهای همدیگر نگاه میکردیم و صدای موسیقی را در ذهنهایمان پخش میکردیم. چرخ میزدیم و سنگینی تماشاگران را در ذهنمان حس میکردیم. بدون وقفه رقصیدیم و رقصیدیم تا اینکه موسیقی تمام شد و صدای تشویق حاضران را شنیدیم. چشمانم را باز کردم. نسیمی از میان شاخهها رد شد و انها را تکان داد. انگار، جنگل تشویقمان میکرد. نگاهم را به آندره دادم. او هم به من نگاه میکرد.
-هر بار که باهات میرقصم، حس میکنم روحم به پرواز درمیاد. من این اوج گرفتن رو با تو، برای همیشه میخوان آندره. دوست دارم.
آندره با محبت نگاهم کرد.
-هیچ فرصتی برای گرفتن دستات روی ابرا از دست نمیدم. حتی اگه تو یک قدمی مرگ هم باشم، دستت رو برای چرخش آخر میگیرم لِنا. من تا ته آسمون، تا انتهای روحهامون عاشقتم.
نگاهم را دور تا دور محوطه چرخاندم. به یک جفت ردپایی که روی زمین مانده بود نگاه کردم. چانهم از بغض لرزید. به سمت آندره برگشتم. هنوز هم با لبخندی گرم به من نگاه میکرد. چشمانم را بستم. دیگر گرمای بدنش را حس نمیکردم. چشمانم را باز کردم و به اطرافم نگاه کردم. هیچکس نبود. هیچچیز نبود. نه موسیقی، نه تماشاگر... نه آندره. چشمانم پر از اشک شد.
-تو آهنگساز با استعدادی هستی، آندره. ولی این اسم؟ دیگه به درد نمیخوره...
با بغض خندیدم.
-رقصِ رویا؟ بدون تو، معنی نداره. بدون تو، دیگه هیچی به معنی نداره. اسمش رو عوض میکنم... رقص در رویا! شاید...
صدایم ضعیف شد.
-اینطوری بازم باهات برقصم...
با عجله اشکهایم را پاک کردم و به سمت خروجی جنگل رفتم. شنیدن صدایی از پشت سرم، باعث شده بهتزده در بایستم.
-این اسمو دوست دارم لِنا. انتخاب تو قشنگتره.
اشکهایم روی صورتم ریخت و دوباره شروع به حرکت کردم. هر قدمی که از محوطه دور میشدم، سنگینی نگاه آندره را حس میکردم. صدای خندهش در گوشم پیچید.
-دوست دارم لِنا. منتظرت میمونم! بعدا میبینمت.
قدمهایم سنگینتر شده بود. دلم میخواست برگردم و دوباره آندره را در محوطه ببینم. با همان لبخند شیطان و پشمان پرشورش. ولی نمیتوانستم. قلبم، توان چرخیدن و ندیدنش را نداشت؛ انگار، با سنگینی همین نگاه خیالی خوش بود. آندره همیشه رقاص و رویاپرداز بینظیری بود. در رویاهایش زندگی میکرد. انقدر در رویاهایش بود که روحش تحمل این دنیا را نداشت. آرام زمزمه کردم:
-تو همیشه توی رویاهات زندگی میکردی آندره. فکر کنم الان خوشحالتری. توی جایی که الان هستی، آزادتری. سریعتر میچرخی و بلندتر آواز میخونی... ولی میخوام بدونی، من هنوزم کنارتم آندره. هنوزم بالای ابرا دستات رو گرفتم و باهات میرقصم. حتی الان که، فقط توی رویاهام کنارم زندگی میکنی.