پشت میز چوبی کنار پنجره نشسته بود و به صندلی خالی رو به رویش نگاه میکرد. با هیجان و انتظاری و که در چهرهش دیده نمیشد، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. هنوز نیامده بود. با کلافگی سرش را کمی خم کرد و چشمهایش را بست. صدای زنگ در کافه بلند شد. سریع سرش را بلند کرد و با نفسی حبس شده به در نگاه کرد؛ ولی فقط مرد جوانی در حالی که با تلفن صحبت میکرد، وارد شد. نفس حبس شدهش را آرام بیرون داد. در اوج ناامیدیش، هنوز امید داشت که شاید هر لحظه از انتهای کوچهی رو به روی کافه، ببیندش؛ یا این بار که زنگ در کافه به صدا در میآید، او وارد شود. نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. بوی قهوه از همهجا احساس میشد و کمی آرامترش میکرد؛ کمی دورتر. شاید به اندازهی چند خاطرهی کوچک. به روزی فکر کرد که برای اولین بار، پشت یک میز رو به روی هم نشسته بودند. آن روز هم بوی قهوه فضا را پر کرده بود و نگاه گرم و ساکت دختر، از رو به رو خیرهش بود. با موسیقی ملایمی که در فضا پیچید از یاد نگاه دور دختر در آمد و به صندلی خالی پشت میز نگاه کرد. با تعلل، مداد را از کنار کاغذ روی میز برداشت و در دستش چرخاند. انگار هنوز هم گرمی جای انگشتهای دختر را روی بدنهش حس میکرد. یادگاریای از اولین روز نوشتنشان. چشمانش را بست و به صورتش فکر کرد؛ به لبخندهای همیشه ساکت، حرفهای بیصدا، نگاه براق و دست خط زیبایی که هنوز هم نوشتههایش را نگه داشته بود. دستهایی که همیشه دستکش داشتند. چشمهایش را که باز کرد، نوشت. انگار همهجا در سکوتی عمیق فرو رفت و هیچ صدایی در جهان وجود نداشت. همهمهی آرام کافه از بین رفت و موسیقی ملایم فضا، قطع شد. تنها چیزی که به گوش مرد جوان میرسید، صدای خفیف کشیده شدن مداد روی کاغذ بود. صدایی که نشان از حرف زدن داشت. حرفهایی که امید شنیده شدنشان، هر لحظه کمرنگتر میشد.
-امیدی به اومدنت نداشتم، ولی بازم ته قلبم امیدوار بودم وقتی دارم اینا رو مینویسم، تو رو توی ذهنم نه، روی صندلی خالی رو به روم ببینم. ولی از طرفی، انگار خیلیم بد نشد. مطمئن نیستم میتونم جواب این حرفها رو بشنوم یا نه. دقیقترش، نمیدونم میتونم تحمل کنم برای این حرفها جوابی نشنوم یا نه. راستش بعد از چیزایی که گذشت، حتی نمیدونم الان باید اینجا باشم یا نه.
میدونی نوا، خیلی با خودم فکر کردم تا ببینم چی قراره برات بنویسم. چی باید بهت بگم تا این دیدار، آخرین دیدارمون نشه.
با خودم گفتم برات از قشنگی عشق میگم، اینکه چقدر عاشقتم و چقدر چشمات قشنگه. اینکه عاشق شنیدن حرفهات وقتی که ذوق میکنی هستم؛ اینکه تو قشنگترین صدای جهان رو داری که از شنیدن حرفهات سیر نمیشم و... .
ولی هیچکدوم نشد نوا. یادم اومد من و تو هیچوقت با هم حرف نزدیم. یادم اومد ما عاشق شدیم، ولی هیچوقت صدای همدیگه رو نشنیدیم نوا. اصلا، داستان ما از همین نشنیدن شروع شد دیگه. یادت میاد؟ بار اولی که همدیگه رو دیدیم. من توی اون پارک پشت سرت راه افتاده بودم و صدات میزدم، تو هم نه جواب میدادی نه بر میگشتی. فکر میکردی مزاحمم، ولی نبودم. من فقط، یه آدمی بودم که قبل از دیدن چشمای تو نتونسته بودم چیزی قشنگتر از اون رو تصور کنم. اون روز صدات رو نشنیدم؛ صدایی برای شنیدن نداشتی. ولی من تا همین امروز هم، هیچوقت حرفهات رو فراموش نکردم نوا. راستش حتی فکر کردم بهت زنگ بزنم. ولی نتونستم. انگار، حتی صدامم همراهیم نمیکرد برای زدن حرفهام به تو. برای همین همچنان به رسم نانوشتهی بینمون پایبند موندم. نوشتن.
توی همون کافهی همیشگی، پشت میز همیشگی، رو به روی یه صندلی خالی که قبلا جای تو بود نشستم و دارم برات مینویسم. از عشق و خنده و صدات نه. از خوده خودت. از نوا. نوایی که برای من، فقط عشق نبود و نیست. شاید برات عجیب باشه حرفم، ولی تو، خلوت من بودی نوا. شبیه همون حیات خلوتهای کوچیک، با یه باغچه پایین دیوارش. همونایی که آدم از دست همهچیز و همهکس که خسته میشد میرفت اونجا و فقط زیر نور خورشید دراز میکشید و به هیچی فکر نمیکرد. اون خلوت تو بودی نوا. تو همونی بودی که وقتی از همه خسته میشدم، همه از من خسته میشدن، وقتی که میخواستم تنها باشم، حتی اون تنهایی رو هم با تو میخواستم. تو، طوری با وجودم عجین شده بودی که من حتی تنهاییهام رو هم با تو میخواستم.
بار اولی که رو به روی هم نشستیم و بهم گفتی نمیتونی حرف بزنی، فکر نمیکردم یه روز به جایی برسم که منم دیگه نتونم باهات حرف بزنم. روزی که قرار گذاشتیم به جای حرف زدن، بشینیم رو به روی هم و حرفهامون رو برای هم بنویسیم، اولین آجر دیوار رو گذاشتیم. یه دیوار از جنس سکوت، که پشتش فقط من بودم و تو. پشت دیوار ما هیچ صدایی نبود، ولی یه عالمه حرف بینمون چرخ میخورد. حرفهایی که هیچوقت بینمون گفته نشدن، ولی هرروز، هزاربار شنیده میشدن. من حتی این دیوار رو هم، با تو میخوام نوا. جایی که من پشتش میتونم حرفهات رو بشنوم و هیچ صدایی نیست که مانع این شنیدن بشه.
من بودن پشت این دیوار رو با تو، به تمام موسیقیها و صداهای قشنگ دنیا ترجیح میدم نوا.
نمیدونم قراره بیای اینجا یا نه، نمیدونم صندلی رو به روی من پشت این میز، قراره تو رو ببینه یا نه. حتی مطمئن نیستم این حرفها اصلا به گوشت میرسه؟
ولی اینو میدونم، تا نهایت سکوتی که بین ما هست، من منتظر شنیدن دوبارهی حرفهات، میمونم.
با نوشتن آخرین کلمه، آرام سرش را از روی برگه بلند کرد. صدای موسیقی ملایم دوباره در گوشهایش پیچید و سکوت کافه از بین رفت. کاغذ را برداشت و به عادت همیشه از وسط تا کرد و روی میز گذاشت. برای بار آخر از پنجره به کوچهی رو به روی کافه نگاه کرد. چشمهای منتظرش روی چهرهی همهی آدمها چرخید و با ندیدن کسی که منتظرش بود، با ناامیدی سرش را پایین انداخت. انتظار بیشتر فایده نداشت. نوا نمیآمد. کاغذ را براشت و از جا بلند شد. پالتویش را پوشید و مداد را در جیبش گذاشت. لحظهای به کاغذ تا خورده و بعد به پنجره نگاه کرد. در لحظهی آخر، کاغذ را روی میز گذاشت و بعد با قدمهای بلند از میز دور شد و از کافه خارج شد. احساس بهتری داشت. حداقل الان، نوا چه میآمد چه نه، حرفهایش اینجا منتظر شنیده شدن میماندند.
چند لحظه بعد از رفتن مرد، دوباره زنگ بالای در به صدا در آمد و اینبار، دختر جوانی با دستکشهای قهوهای رنگ وارد کافه شد.
نگاهش را دور تا دور کافه چرخاند و روی میزی مکث کرد. میز کوچکی کنار پنجره، با دو صندلی خالی، که کاغذی تا خورده روی آن بود.