Sepidar
Sepidar
خواندن ۴ دقیقه·۱۴ روز پیش

یاد

به آسمان دلگیر و خاکستری بالای سرم خیره شدم. صدای جیر جیر سیم خاردار آویزان پشت سرم، سکوت غمگین ایستگاه متروکه‌ی اتوبوس را می‌شکست. به صندلی کهنه‌ی ایستگاه تکیه داده بودم و بی‌هدف به آسمان نگاه می‌کردم. هوا ابری بود. انگار می‌خواست باران ببارد ولی هنوز خبری نبود. از دیروز همین‌طور بود. مثل افکار من؛ دلگیر و تیره. درهم برهم و شلوغ. شلوغ از ابرهایی که راهی به جز باریدن، برای رهایی نداشتند. بارانی که انگار به این زودی‌ها قصد باریدن نداشت‌. در واقع، انگیزه‌ای برای باریدن نداشت‌. انقدر همه‌چی را بی‌معنی می‌دیدم که حتی حوصله‌ی مرتب کردن افکارم را هم نداشتم. حوصله‌ی فکر کردن به آن‌ها را. همه‌چی برایم رنگ آسمان شده بود. خاکستریه خاکستری.
-از دیروزه که هوا همین‌طوره. تو این هوا اینجا چی‌کار می‌کنی؟ نگران بارون نیستی؟
به سمت غریبه برگشتم. مردی با پالتو و کلاه مشکی رنگ در حالی که فندک میزد، سیگارش را روشن می‌کرد. سه صندلی آن‌طرف‌تر نشسته بود. به چهره‌ی آرامش نگاه کردم.
-خودت چی؟ نگران بارون نیستی؟
اولین پک را به سیگارش زد و خندید.
-نه نیستم.
شانه‌هایم را بالا انداختم.
-پس منم نیستم‌.
دوباره خندید.
-من دلیل دارم.
نگاهش کردم. نیم نگاهی به من انداخت و پکی به سیگارش زد.
-بارون حالا حالاها قرار نیست بباره‌.
به آسمان نگاه کرد.
- این آسمون... هوا... بارون رو گم کرده.
متعجب به آسمان نگاه کردم. منظورش چه بود؟
-بارون رو گم کرده؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-آره. گم کرده.
مردد به سمتش برگشتم. نمی‌دانستم چرا به حرف زدن با او ادامه می‌دهم. ولی انگار، حرف زدن با او همان بارانی بود که نیازش داشتم.
-ولی، چطور آسمون می‌تونه بارونش رو گم کنه؟ اون... خب اون عضوی از آسمونه!
دود سیگارش را بیرون داد.
-خب... همیشه چیزایی که از خودتن رو راحت‌تر می‌تونی گم کنی.
مکث کرد.
-خیلی راحت می‌تونی دوست‌هات رو گم کنی. خانواده‌ت رو، کتاب مورد علاقه‌ت رو، فیلم محبوبت رو... حتی خودت و احساساتت رو.
به کفش‌هایم نگاه کردم. احساس غریبی بهم دست داده بود. حرف‌هایش را می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم.
-چطوری میشه که یه نفر احساساتش رو گم می‌کنه؟
نفس عمیقی کشید. با بیرون دادن نفسش بخار هوا جلوی صورتش پخش شد.
-آدما اونا رو جا می‌ذارن. همه‌چیزشون رو جا می‌ذارن. احساساتشون رو یه روزی... یه جایی جا می‌ذارن. شاید یه جا، شاید پیش یه نفر، شاید پیش یه چیز. اگر انتخابشون درست باشه، خودشون رو گم نمی‌کنن چون تا ابد دنبالشون میاد. ولی اگر اشتباه کنن؛ گم میشن. کتاب مورد علاقه‌شون تو همون کتابخونه جا می‌ذارن. یادشون میره فلش فیلمشون رو از تلوزیون در بیارن. فراموش می‌کنن برای گردش آخر هفته برگردن خونه. آدما...
یک دستش را در جیب پالتویش گذاشت. سیگار نیمه سوخته هنوز بین انگشتانش می‌سوخت.
-آدما خیلی راحت فراموش می‌کنن و بیشتر از اون، خیلی وقتا از به یاد آوردن هم فرارین. برای همین... وقتی مهم‌ترین چیزهاشون رو فراموش کنن، بخشی از خودشون رو پیش اونا جا می‌ذارن. انقدر این کار تکرار میشه که تمام خودشون رو گم می‌کنن. و اون موقعست که تازه می‌فهمن چی شده. سعی می‌کنن خودشون رو پیدا کنن ولی‌...
به سیگارش پک می‌زند.
-معلوم نیست چند نفر بتونن خودشون رو پیدا کنن. یا حتی چند نفر بتونن کامل این کار رو بکنن.
به رو به رویم خیره شدم. سرمای هوا را بیشتر حس می‌کردم. انگار تازه معنای حرفش را می‌فهمیدم. بودن او، در این ایستگاه متروکه... به غریبه نگاه کردم.
-تو هم گم شدی؟
پک آخر را به سیگارش زد. هنوز هم صدای جیر جیر سیم خاردار می‌آمد. پوزخند زد و دود سیگارش را بیرون داد. با صدایی گرفته گفت:
-فکر کنم. راستش... می‌دونم خونه‌م کجاست، محل کارم کجاست، می‌دونم ماشینم رو کجا پارک می‌کنم. ولی... ولی کتاب موردعلاقه‌م رو گم کردم. یادم نمیاد کجا گذاشتمش. حتی اسمش هم یادم نمیاد. فقط میدونم یه روزی، یه بخشی از احساسم رو بین یه نوشته‌ای جا گذاشتم. یادم نمیاد تو اون فروشگاهی که قهوه‌های موردعلاقه‌م رو داشت، چی سفارش می‌دادم که انقدر دوستش داشتم‌. لباس مورد علاقه‌م، یادم رفته چه شکلی بود. اونو، توی یه کمدی گذاشتم که یادم نمیاد کجاست. سعی می‌کنم یادم بیاد... سعی می‌کنم پیداشون کنم... ولی انگار همه‌چیز از ذهنم فرار کرده. به این راحتی‌ها نیست. آخه.‌.. آخه انگار، من گم شده‌م.
لحظه‌ای سکوت کرد و با صدای آرامی زمزمه کرد:
-گم شدم و هنوز، راه زیادی تا پیدا شدن دارم.
بعد از اتمام حرفش ته سیگارش را روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد. از جایش بلند شد و یقیه‌ی پالتویش را درست کرد.
- آدما همیشه راه طولانی‌ای برای پیدا کردن خودشون دارن، ولی آسمون با آدما فرق داره. انقدر طول نمی‌کشه که بارون رو پیدا کنه. قبل از اینکه هم رو پیدا کنن، برگرد خونه.
پشتش را به من کرد ولی قبل از اینکه دور شود، از روی شانه‌ش دوباره نگاهم کرد.
-قبل از اینکه خودت رو گم کنی، برگرد خونه.
دوباره چرخید از ایستگاه دور شد. ایستادم و به قدم‌هایش خیره شدم. حرفش را با خودم مرور کردم. با حس قطره‌ی کوچکی که روی صورتم افتاد به آسمان نگاه کردم. قطرات کوچک باران آرام روی زمین می‌ریخت. دسم را رو به آسمان گرفتم. به خیس شدن دستم نگاه کردم. انگار، بارانی که منتظرش بودم، باریده بود.

باراننویسندهگمشدهایستگاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید