سایه‌نویس✨
سایه‌نویس✨
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

لحظه‌های بی‌زمان، در دل ویولن......


اولش همه‌چیز عجیب بود، از همان ابتدا.
تمام بدنم از استرس می‌لرزید، مثل اینکه همه‌چیز در بدنم به هم ریخته بود.
انگشت‌هایم روی سیم‌های ویولن نمی‌نشستند، هر بار که آرشه رو بلند می‌کردم، انگار چیزی در بدنم تکه‌تکه می‌شد. صدای خودم، صدای سازم، از ذهنم دور می‌شد، انگار به هر دلیلی هیچ‌چیز جایی نمی‌رفت.
نفس‌هایم کوتاه و بریده بریده بودند.
درست قبل از اینکه آهنگ رو شروع کنم، فکر می‌کردم که ممکنه همه‌چیز خراب بشه.
من در مقابل این جمعیتی که به من نگاه می‌کردند، در یک دنیای موازی گیر کرده بودم. این دنیای واقعی نبود، این دنیای خودم بود، این یک کابوس بود.
استرس غلیظ و سنگین، مثل گرد و غبار در ریه‌هایم نشست و فضای سالن، از همه طرف، پر از این اضطراب شد.



چشمانم را بستم و دلم خواست همه‌چیز را فراموش کنم.
در آن لحظه‌ای که هیچ‌چیزی نمی‌دیدم، به خودم گفتم: «اگر این قطعه رو خراب کنم، چی؟»
اما انگار تمام درهای این فکر به ناگهان بسته شدند.
چشمانم بسته بود، اما دنیای جدیدی در ذهنم آغاز شد.
در دل این سکوت، انگار ناگهان همه‌چیز تغییر کرد.
مثل این بود که در لحظه‌ای دیگر، زمان اصلاً وجود نداشت.
من ایستاده بودم، اما چیزی در من در حال تغییر بود، به جایی می‌رفتم که حتی خودم ازش ترس داشتم.
در همان لحظه که هیچ‌چیزی برای من واقعی نبود، ناگهان همه‌چیز شروع به درخشش کرد.

چشمانم را که باز کردم، خودم را در دل یک جنگل دیدم.
نه یک جنگل معمولی. جنگلی که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم بشناسم. درخت‌ها، برگ‌ها، صداهای طبیعت، همه چیز در این دنیای متفاوت بی‌نظیر بود.
و در این جنگل، آدم‌ها...
آدم‌ها که روزی در زندگی من بودند، اما نه به شکلی که می‌شناختمشان.
آن‌ها، آدم‌های واقعی بودند. نه آن‌هایی که در دنیای واقعی زندگی می‌کردند.
این‌ها آدم‌های خالص بودند، بدون هیچ تظاهر و نقابی.
آن‌ها تمام لحظه‌هایی که در کنارشان بودم، در تمام روزهایی که برایم عزیز بودند، در دل جنگل در کنارم ایستاده بودند.



و آن‌ها یکی یکی، شاپرک‌هایی شدند.
آری، درست است. شاپرک‌هایی که از دل آن‌ها نور می‌ریخت، نورهایی که پر از رنگ‌های ناب و شفاف بودند.
بال‌هایشان از نور، مثل دانه‌های ستاره‌ای که از آسمان به زمین می‌افتند، در هوا رقص می‌زدند.
و این شاپرک‌ها، که زمانی در زندگی من بودند، حالا به دل سازم پر می‌کشیدند.
این نورهای در حال رقص، مثل خاطراتم بودند، مثل تمام لحظه‌هایی که هیچ‌وقت نمی‌توانستم فراموش کنم.
هر شاپرک، یک بخش از زندگی من بود، یک بخش از کسانی که روزی در کنارم بودند و حالا از دست رفته بودند.
همه‌چیز در این دنیای جدید به هم پیوسته بود، همه‌چیز به هم تابیده شده بود.

چشمانم باز شد، اما این سالن دیگر سالن نبود.
همه‌چیز تغییر کرده بود. نورها، رنگ‌ها، حتی فضا، هیچ‌کدام همانطور که قبلاً بودند، نبودند.
وقتی شروع کردم به نواختن دوباره، انگار خودم و ویولن تبدیل به یک چیز واحد شده بودیم.
نورهایی از سازم بیرون می‌ریخت، نورهایی که از آن شاپرک‌ها می‌آمدند، رنگ‌هایی که از دل خاطرات و گذشته‌ها بودند.
نورهایی که من هرگز نمی‌توانستم تصور کنم.
و اگر دقت می‌کردی، صدای خنده‌ها را می‌شنیدی.
خنده‌هایی که شاید از خودم نبودند، اما در دل سازم بود، در دل همان لحظه‌ها بود.
خنده‌هایی که از درون نورها بیرون می‌آمدند، گویی همه‌چیز در حال تجدید حیات بود.



من دیگر نواختن را تمام نکردم.
چون این موسیقی، این لحظه، این اتفاق، از آن لحظه‌ای به بعد هرگز پایان نداشت.
درست مثل خاطراتم که هیچ‌وقت نمی‌توانم از یاد ببرم.
و هیچ‌وقت از آن جنگل نرفتم، هیچ‌وقت از آن ساز نگذشتم.
من همیشه در آن‌جا، در میان آن نورها، و در میان آن شاپرک‌ها، زندگی کردم.
تمام آن لحظات پر از شور و شگفتی، دیگر بخشی از من شده بودند.


دلویولنتاریکینور
میان سطرها گم می‌شوم، میان سایه‌ها می‌نویسم. شاید روزی کلماتم پیدا شوند…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید