همیشه چیزی در درونم به دنبال دلیل زیستنم بود.
نقشه راهی را میخواستم که راه من باشه.
برای من باشه،حال من و خوب کنه،زندگی را برای خود من قشنگ کنه.
و بعد نقشه راه و پیدا کردم،دیدم حس آدم بزرگ ترین نقشه رسیدن به پاسخِ.
و حس من،حس نور بودن بود.
فهمیدم دختری هستم زاده نور،
از نسل خورشید.
یک رد نور هرچند کوچک،که تو دل سیاهی، زندگی رو نشون میده.
نوری که بیشتر اوقات در حال جنگ با سیاهی بود.
نورپاره ای زاده دل تاریکی.
خورشید زاده ای در روز. و مهتاب زاده ای در دل سیاهی شب.
از مادرم گرما و از پدرم روشنایی به ارث بردم.
من. من میخوام همون روزن ستاره روشن
برای مسافری تنها مانده با خودرویی در طولانی ترین تونل مختل شهر باشم.
همون رد کوچکی که همه دنبالش میگردن.
مثل خورشید هزاران بار سوختم و میسوزم،
تا یک روزی بشم دختر خورشید.
عین خورشید بر همه بتابم.
منم یک روزی یک نور بزرگ میشم که از هر روزنه ای بر تاریکی میدرخشه.