ویرگول
ورودثبت نام
Nora.sh
Nora.shششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

الا ای باد شبگیری...

نمی‌نویسم. انگار که تا ننویسم واقعی نیست و لازم نیست باهاش بجنگم. اما باید که نوشت. باید که به توهم و ترس بی اعتنایی کرد و جنگید. با کلمه شمشیر ساخت، با جمله سپر و با پاراگرافها سنگر. باید که پرهیز کرد از چشم بستن مثل بچه‌ای که فکر میکنه وقتی چشمهاش رو میبنده هیچ کس نمیبینتش.

سلام!

نمره ی منطق را با چک و چونه بالا کشیدم(البته مشکل از مصحح بود)، خانم مرودشتی را بغل کردم، پنلوپه داگلاس خوندم و پنج روز بدون مامان رو تحمل کردم. غول مرحله ی آخر هم که امتحان اقای مراتیه. برای اولمپیاد باید بشینم و حسابی بخونم.

مینویسم، زیاد! سر هر کلاس یکی دوصفحه پر میکنم اما تایپ نمیکنم، به کسی نمیگویم. نمیخوام حق کلمات بیافته به گردنم.

با این که میگم بهتر شدم، ولی نه نشدم. اینقدر میترسم و اینقدر بعد از هر امتحان دلشوره و بعد از هر سوال جواب دادن لرزه میگیرم که مشخصه فقط حرفش رو میزنم. نمیتونم تحمل کنم بی نقص بودن رو. نمیدونم کی دوباره اینقدر شدت گرفت.

این چند روزه که مامان نبود، مامان خودم بودم. خودم برای خودم چایی دم میگردم و دل میسوزاندم.

بابا هرشب میبردمان بیرون، آهنگهایش را توی ماشین با هم میخوانیم. دیشب هم رفتیم تیاتر. سیوش را توی کانتکت هایم عوض کردم و گذاشتم "هیرو" با یه سوپرمن کنارش. برام گل خرید، از شعر گفت، از فلسفه و اقتصاد. موهام رو ناز کرد و برام غذاهای موردعلاقم رو بعد پانسیون گرفت. اگه دختر بابام نبودم، میشدم هووی مامانم.

منتظرم مامان برگردد تا دوباره کلاسهای موسیقی شروع شوند. برای رد قرمز سیم روی نک انگشتها و چسبندگی ی مضراب دلم تنگ شده.

امروز دوباره خورد توی صورتم که واقعا تا قبل از ازدواح هیچ عشق دبیرستانی‌ای و کله شق بازی ای مثل کتابها نخواهم داشت.

از تیاتر براتون بگم که:
_این چهار تکه کاغذ پاره‌های جان رابعه هستند.

این چیزک‌‌ها عمر و جوانی رابعه‌اند.
بعد بگم که هر مونولوگ میتونست یک ربع کوتاه تر و یکم هم ژانگولر بازیهایشون میتونست کمتر باشه.

دیگه چی بگم؟ دلم تنگه. خیلی خیلی. عادت ندارم هر روز تو مدرسه نبینمش و براش چرت و پرت نگم و بغلش نکنم. به ندیدن داداش مریم بعد از مدرسه عادت ندارم. به نداشتن سلوی که بغلش کنم و ریحانه ای که سر کلاسا بهش بچسبم. هرچند که خودم به تنهایی از پس ریاضی برمیایم و کتابها رو برای فاطمه تعریف میکنم و هست که هروقت بخواهم بغلم کند.

_احساس میکنم خیلی آدم مزخرفیم که آقاهای خوشگل وقتی که ناراحتم خوشحالم میکنن.
+اگه اینطوری باشه که منم مزخرفم! تازه، ریحانه ، اقاهای خوشگل تو رو خوشحال نمیکنن؟
*ریحانه سر تکون میده
+دیدی؟ هممون با هم آدمای مزخرفی هستیم.

اکتبر به ته رسید، من هنوز خودمم و خودم و یسری بوک بویفرند روانی با مشکلات خانواده ی تراماتایزد.

مدرسهروزنوشتروزنوشتهدلنوشته
۹
۳
Nora.sh
Nora.sh
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید