
سلام از واپسین روزهای پرتشویش و اضطرارِ شهریور.
چند وقت است ننوشتهام؟ توی این یکی دوماه به اندازه ی دو سه سال حرف نگفته تلنبار شده توی سینهام. گفتم شاید گریه کنم، خوب بشوم، نشد.
نمیتوانم زندگی دختری را تصور کنم که هیچ وقت از مادرش کتک نخورده(نه این که خودم قربانی خشونت خانگی یا همچین چیزی هستم، ولی خب...)
از آخرین باری که نوشتم، سه چهارتا از کتابهای رینا کنت را خواندم و دو جلد اول امپایرن(فورص وینگ و ایرون فلیمز) سه چهارتا چپتر بیشتر از سناریو ننوشتم و جز داستان پروراندن توی ذهنم کاری نکردم. الفا بافی را به جایی نرساندم و به خاطر کیستم تا یکی دو ماه نباید ورزش کنم.
نمیخوام بروم دهم. اگر بروم دهم، بعدش باید بروم یازدهم و بعدش دوازدهم. از زندگی و کتاب و امید میمانم.
چند روز پیش داشتم دنبال تاریخ انتشار کتاب چهارم مجموعه میگشتم که دیدم ربکا(نویسنده ی مجموعه) گفته از شدت نوشتن زده بود به سرش و زندگیاش به مختل خورده بود. میخواهم مثل او باشم.
مادر اچ دی کارلتن دوباره دارد اسلی میکند. امسال هم فانتوم میاید و هم این کتاب جدیده. انا هوانگ هم قرار است دیفندر را ریلیز کند. اسپین اف کویک سیلور میاید، هانتینگ د هانتر و کتاب ششم اکوتار. خوشحالم:)
نگران امیدم. نگران باریکههای نوری که دیگر خوشحالم نمیکند. نگران سبزها و صورتی ها و آبی هایی که انگار با امید رفتهاند.
این چند وقته، قنوتهایم به اندازه ی کل نماز طول میکشند. دیگه از زیرشان در نمیروم. به جای شال، بیشتر روسری میپوشم. نمیدانم چه شده که این شده، اما همچین هم بدک نیست:)
خانم عمرانی معلم تاریخ تراز سال است. تاریخ را تحلیلی درس میدهد و پژوهشگر است. توی تابستان دو زنگ داشتیم. زنگ اول را درس میخواندیم و زنگ دوم میپرداختیم به زنان مو سیاه شرقی و نوشته هایشان. از "بنویسم من زن عرب نیستم" خواندیم، از "من سرگذشت یاسم و امید" و از "ما ایوب نبودیم"
_شماها، به عنوان زنان شرقی آینده، وظیفه دارید که بنویسید، زندگیتونو روایت کنید و صداتونو به گوش دنیا برسونید. وظیفه دارید مقاومت کنید.
_چیزای زیادیی سد راه ما شدن. مردها، زنایی که به اشتباه میجنگن و برای زنای دیگه خط و نشون میکشن، اما بزرگترین سد راه ما، اینه که ما زنا اتحاد نداریم.
_شما در قبال تک تک کلمههایی که یاد گرفتید، مسئولیت دارید!
منطق خوب است، ادبیات میگذرد، عربی هم مثل همیشه. فقط از معلم ریاضی خوشم نمیاید که آن هم یک جوری تحملش میکنم.
این تابستون رو نترکوندم. به خودم حق میدم(استثنائا).
پدربزرگش امروز فوت کرد. نمیدانم چه کار کنم و چه بگویم. سپردمش به خدا...
دیگر چه بگویم...؟
میخواهم بروم سرتیفیکیت گویندگی بگیرم. مامان میگوید که باید با پادکست شروع کنم. حالا تا ببینم چه میشود.
-هستی خانوم.
پ.ن: وای رینا کنت داره با اعصاب و روانم بازی میکنه. یکی از کتاباش رو خودنم که بیام نقد کنم و بگم خاک توسرش، الان نمیتونم یه ماه بدون کتاباش سر کنم.
پ.ن2: زیدن با اختلاف با فهم و کمالات و شعورترین بوک بویفرندیه که تاحالا داشتم
پ.ن3:از باکت لیستم مصاحبه ی رادیویی خط خورد.
