دوتا تکلیف برای ادبیات، افلاین جغرافی، کتاب کار شیمی و فیزیک. دوتا شمعی که درست نکردم و تاری که نزدم. به هر حال، پنجره را چهار طاق باز کرده ام، شمع روشن کرده ام، موکا درست کردم و به سبز خوراکی ها دستبرد زدم و با بیسکوییت های شکلاتی نشستم پشت و لبتاب و مینویسم.
سلام!
این هفته هر روز میخواستم بنویسم ولی نوشتنم نمیومد. اتفاقات پشت سر هم میافتادن و سرم هم شلوغ بود. بعضی روزا با ریاضی، بعضی روزا هم با بالا پایین کردن گالری گوشیم. با کمک کردن به مامان و با سر دراوردن از کلماتی که بلد نیستم.
بالا و پایین زیاد داشت، اما خوش گذشت. لینک دانلود کتابی که گرفتم خراب بود، امتحانام بعضیاشون خیلی خراب بودن، معلما یه روزایی بی اعصاب بودن و اذیتمون میکردن. با ادمای ریسکی و قضیه دار حرف زدم،نوشتم، خوندم. کانن گری دانلود کردم، تیلور سوییفت گوش دادم، سریال امنم رو دیدم، زدم تو سر و کله حورا و با اون دختره هم صادق بودم. احساس امنیت نمیکنم، ولی میخوام واقعی باشم. میخوام هستی باشم، چیزایی که فکر میکنم رو به زبون بیارم و تمامیت داشته باشم.
نمیدونم کینگ اف وریت تموم شد، دیشب کینگ اف پراید رو گرفتم، هم ادیوبوکش، هم گتاب الکترونیکش. میخواستم کال می بای یور نیم رو بخونم اما کلماتش برام خیلی سخت بود؛ عملا فقط حرف اضافه هاش رو میفهمیدم.
کتابخوان اوکی شد. امتحان ریاضیم رو کامل شدم، زیست رو از ده نه و بیست و پنج شدم و نیم نمره اش رو به خاطر این که معلم مجبور شده از رو کلید بزنه نگرفتم. همه چیز با فاطمه اوکیه، با مانلی و درسا و برزگر و بقیه هم سلام علیک میکنیم. با سارا حرف میزنیم یه وقتایی و خیلی خیلی کم(خوشبختانه یا متاسفانه) و خب اره. اما به هر حال، هنوز هم بعد از هر گفتوگویی یکم بیشتر توی خودم جمع میشم. مثل یه جوجه تیغی! نمیدونم. احساس امنیت ندارم.
من خیلی وقته که میخوام یه معلم بشم، بر خلاف عقاید فاطمه فکر میکنم به همون اندازه ی میلیاردر شدن که اون میخواد یه موفقیته. به هر حال یکی باید به اون میلیاردر بگه که باید چیکار کنه! فهمیدم که نمیخوام واقعا اونقدر پولدار بشم. چیزی که دلم میخواد یه شام خانوادگیه و حرف زدن سر میز شام. چیزی که میخوام اینه که یاد بدم و تاثیر بذارم و رشد بدم. اینه که با بچه ها برای سقف خونمون درنا درست کنیم، اخر هفته ها بریم پیک نیک و با عزیز نیامده ام ساعت ها حرف بزنم. برای بچه ها قصه بخونم، راه رفتن یادشون بدم و پا به پاشون روزایی که مریضن بیدار بمونم. اینه که اگه دخترم با دوست پسرش کات کرد باهم بستنی بخوریم و فرندز ببینیم تا حالش خوب بشه، اگه پسرم از یه دختری خوشش اومد برای سر قرار رفتن و لباس انتخاب کردن بهش کمک کنم. اینه که یه روز درمیون بیام پیش مامان بابا و ببینمشون. اینا رو میخوام. نه پنت هاوس و ماشین انچنانی و یه سی ای او بودن. دلم نمیخواد ادما جلوی پام بلند بشن، دلم میخواد وقتی میبینمشون در اغوشم بگیرن و بهم لبخند بزنن. نمیخوام پاشنه ی کفشام اونقدر بلند باشه که نتونم برقصم. میخوام که کتابم چاپ بشه و میخوام که یه روزی اینطوری که من برای جی ماس و انا هوانگ و برونته ها فن گرلی میکنم، یه دختر نوجوون بره مدرسه و بگه:« وای! کتابای شریفی رو خوندی؟» دلم میخواد اسمم رو توی بوک تاک و بوکستاگرام ببینم. اما نمیخوام توی یه اداره حبس بشم، نمیخوام به مهمونی های گنگسترا برم.
این چیزیه که میخوام!
-نورا!
پ.ن میخوام بشینم پلی لیستا رو بنویسم!