چهل و پنج دقیقه ی تمام زل زده بودم به کاغذ سفید. زانویم را بغل کرده بودم و اتود صورتی ام را برمیداشتم و میگذاشتم. خالی یِ خالی. پوچِ پوچ. سفیدِ سفید.
زینت داره تلاش خودش رو میکنه. ازش ممنونم اما دلم میخواد بدونه که خوبم. که رو به راهم. که کنار میام. که عادت دارم. نمیخوام شبیه این افسارده های بادباخت باشم که مامانشون چون با ددی ارتا حرف میزدن گوشیشونو گرفته، اما در حال حاضر، دارم با چالشای زیادی سر و کله میزنم. با امتحانا، با برنامه ریزی برای درس خوندن، با تار، با زبان، با نوشتن، با شمع سازیم و با مدرسه. استرس نتایج پربال که برام خیلی مهمه ولی اون قدر ها هم مهم نیست. برای وضعیتم توی مدرسه که اصلا اهمیتی نداره ولی واقعا مهمه. منظورم رو خوب میرسونم؟
با خسروی حرف زدیم. الان که شناختمش، دوستش دارم. میگفت وقتی میبینه دارم با بچه ها حرف میزنم خوشحال میشه. میگفت که باید برنامه ریزی کنم و یه سرو سامونی به رابطه ام با بچه ها بدم. نگفتم که حتی موسوی هم از این قضیه قطع امید کرده. کار خوبی هم کرده. به کجا میخواستم برسن اخه؟ سر چیزای بچگونه و بی اهمیت دارم خودمو عذاب میدم. میتونم بشینم پونصد شیشصدتا جوک بیانسه ای از این قضیه دربیارم.
امروز یه شمع درست کردم، اسمش خون اژدهاست. یه زرشکی خییلییی قشنگیه:) با رایحه ی شکلات که مشخصا موردعلاقمه. دوستش دارم. گود افتادناشون کم کم دارن حل میشن. یه افرین برای خودم:)
یه روزایی سخته، مثل اتفاق خوبی که افتاده و کسی که نیست تا براش تعریف کنی و زهرمارت میشه. یه روزایی خوبه، مثل شیرینی نارنجک برای صبحانه. یه روزایی هم میگذره، مثل حرکت ابرا توی اسمون.
خوندن این کتابا داره واقعا باعث میشه افسرده و گرفته بشم. انتظاراتم بالا رفتن. براورده هم قرار نیست بشن. شاید برام زود بوده. شاید باید کنار اومدن. شاید باید کنار گذاشت. شاید هم باید بیخیال بشم و فقط برم هفتما رو بولی کنم. البته بلد نیستم. نه قلدری دیدم، نه قلدری شده برام، نه قلدری کردم نه هیچی. نمیخوام فکر کنن توی کی درام زندگی میکنن و شاخ بشن. کی اعصاب اینا رو داره؟
خلاصه ی پیامای این ماه رایتر بادی، تنهاییه. ادما هستنا، ولی خب نیستن. انگار نمیخوام که باشن. انگار اینا نباید باشن. انگار نمیتونن باشن، نمیخوان که باشن. چیکار میتونم بکنم؟ روی زانوهام برای محبوبیت التماس کنم؟ ترجیح میدم لارسن بمیره. مثل پرنسسای دیزنی از بالکن برج اژدها زل زدم به جهنمی که تا بینهایت ادامه داره و دنبال شاهزاده ی سوار بر اسب سفید میگردم. شوهر میخوام. میفهمید؟ شوهرررررر. از اینا که با درس خوندن دخترا هم مخالفن. ولی جدا از شوخی، یه خط خطی ی سیاه روی یه تیکه از چمبر فایو قلبمه. یه نوشته ای که خطش زدن. نیاز دارم که پاک بشه. یه جای خالی که باید پر بشه. از پسش برنمیام؛ یا حداقل تا الان که نیومدم. نیاز دارم احساس کنم نامرئی نیستم. که احساس کنم زننده نیستم. نیاز دارم شنیده بشم. نیاز دارم دوست داشته بشم. شبیه افسانه به نظر میان. طعنه امیزه.
This is what makes us girls...
مگه نه؟
اون عشق های تکه تکه و کوچولو کوچولویی که به صورت روزانه باید دریافت کنم، براورده نمیشن. برای همین به یه دونه کاملش نیاز دارم. اگه یه روز از خودتون پرسیدید قضیه ی این دوست دختر دوست پسر بازیا چیه، این دلیل رو هم در نظر بگیرید. و نه من دوست پسر نمیخوام. جاج نکن. بیشتر فقط یه ادم توی زندگیم میخوام. کسی که بتونه برام چیزی باشه که من بلد نیستم برای خودم باشم. بچگونه و بی اهمیت و شبیه نگرانی ها و خواسته های همون یازده دوازده ساله هاییه که توصیف کردم. میدونم، ولی حقیقته. و خب محدثه و زینب و حورا و مریم نمیتونن این باشن. سارا هم نتونست. ادما طوری که خودت با خودت رفتار میکنی باهات رفتار میکنن. منم کلا تلاش میکنم با خودم هیچ تماسی نداشته باشم. کافی نیستم، نمیتونم مراقبش باشم، نمیتونم باهاش صادق باشم. یه جورایی از سرم زیاده. پس، میذارم کتابای عاشقانه خلاء عاطفیش رو پر کنن و فقط تکالیفش رو مینویسم. همین براش کافیه، فکر کنم.
_هستی. متاسفانه.
پ.ن: کریستین هارپر ان تاپ.
پ.ن2: نیک نیم>>
پ.ن3: کاش یه درگی بود میشد روش از فکرت درومد. یا یه پارتی. یا هرچی که شاعر بگه.
پ.ن4: کاش ادما قبل از این که برن، مثل پادشاها برای خودشون جانشین مشخص کنن.
پ.ن6: کاش باور کنم شده حست تموم.
پ.ن7: امروز فهمیدم گوشتی که ذبح اسلامی شده واقعا خوشمزه تره. چون نخاع هنوز وصله و رگ اریب قطع میشه، خون به صورت کامل خارج میشه، بنابراین خوشمزه تره و دیرتر فاسد میشه.
پ.ن8: به محض تموم شدن دوره ی تناوبیم پوستم مثل شیشه صاف میشه. حالا فقط دو هفته وقت دارم تا ازز این وضعیت لذت ببرم.
پ.ن9:از ورزش، طنز نوشتن، گرم و شنبه ها متنفرم.