Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۶ دقیقه·۵ روز پیش

طوفان، اغوش و کلمات ننوشته...

لوسی‌خانوم:)
لوسی‌خانوم:)


مدام مینویسم. توی دفترم و پیش نویس ها و نوت و توی پی وی اون ادمه که مثلا امنه و غلطم کرده. یا خط میزنم، یا پاک میکنم یا صدای اهنگ رو بلند تر میکنم. به بهونه ی این که "خب که چی؟".
زندگیم داره از اون چیزی که بهش عادت دارم روال تر پیش میره. من ادم روزای اروم نیستم فکر کنم. دردسر میخوام، دعوا میخوام، داستان و درگیری و کشمکش میخوام! این چه وضعشه که در صلح میرم مدرسه و برمیگردم؟ من باید پشت سر ادما تف بندازم، فحش بدم، چشم غره برم! اما متاسفانه یا خوشبختانه امسال همه چیز ارومه. اوضاع با همکلاسیا رواله، اونایی که دوستشون دارم هستن، درسا با تموم گیر و قلقاشون پیش میرن، معلما بد نیستن، کلاسا خوب میگذرن... و من به این عادت ندارم.
فکر کنم بخش بزرگی از این غرغر کردنا درمورد اروم بودن اینه که من هنوزم یه طوفان درون خودم دارم. و میخوام با درگیر کردن خودم با دنیای بیرون فراموشش کنم. طوفانی که فقط هم مال من و در وجود من نیست. طوفانی که همه امون داریم مثل تک برگ سرخ یه درخت برهنه وسط ناکجا اباد باهاش دست و پنجه نرم میکنیم. طوفانی که شاید انتخابه، شاید فکرای بیخوده، شاید اضطراب و ترسه، شاید تنهاییه... با این که شکل هاشون با هم فرق دارن، تقریبا مطمئنم که همه امون یه جوری حسش میکنیم و یه جور بهش واکنش نشون میدیم. پرخاشگری و زودرنجی، انزوا، کم حرف شدن و کاهش دادن شعاع منطقه ی امنمون.
چند وقته مدام با خودم میگم نکنه نباید بنویسم؟ نکنه نباید بنوازم؟ نکنه باید عقب بکشم؟ نکنه نباید برم انسانی؟ نکنه من ادم مهندس بودن باشم؟ تست گاردنر و کلیفتون یکم کمک کرد اما بازم مدام در تشویشم و موقع ی پرداختن هر اینده ای، مدام فکر میکنم که نکنه این اشتباه باشه؟

امروز یه دیالوگ خوندم از یه سریالی که دو پاراگراف اسم داشت:« هرچی بیشتر حرف برای گفتن داشته باشی، حرف زدن برات سخت تره.» یکم فکر کردم که چند وقت پیش با ادما "حرف" زدم؟ و مثل هربار که حقایق تلخ زندگیم توی صورتم کوبیده میشن، این سری هم یکم بغض کردم. اما بعدش خودمو جمع و جور کردم که غلط نکن و این ننه من غریبم بازیا چیه که درمیاری؟ و الان که دارم مینویسم، دوباره بغض کردم چون فهمیدم خیلی وقته به خودم اجازه ی "احساس کردن" یا "فکر کردن" یا "حرف زدن" ندادم. به خودم وقتی که احساس میکنم اعتماد ندارم، به خودم برای ازادانه فکر کردن اعتماد ندارم. به خودم اجازه نمیدم که با خودم حرف بزنم چون میترسم که دوباره ضمیر ناخوداگاهم یه انقورت جدید بیاد. من کمال گرا نیستم اما انگار حالا که تمرکزم روی خودمه، بیشتر نمیتونم برای خودم کافی باشم. حالا نوزده و نیم بیشتر کافی نیست، کار گروهی سخت تره، نوشتن مضطرب کننده تره.

واقعا دارم دلوژنال میشم. مثلا اگه الان از من بپرسی چرا پارتنر نداری من بهت میگم چون یه استاکر هات هتروکرومی دارم که به هرکسی نزدیک بشم به معنای کلمه تیکه تیکه اش میکنه.

دارک رومنس رو با هانتینگ ادلاین شروع کردم. وقتی تموم شد میام یه پست مینویسم با عنوان " هانتینگ ادلاین، عه مستر پیس اور عه پو.ن بوک؟" بعدش هوکده و بعدش فورث وینگ. یا اگه خیلی اصرار دارید، تسخیر ادلاین، قلاب گرفته شده و جناح چهارم.

دیروز که با خانواده رفته بودیم رواق، بابا برام اژدهای استرین رو خرید:) اسمش نارینه:) واقعا اژدها ها رو دوست دارم. (نه منظورت از بت بوی چیه؟)

این چند وقته واقعا حتی به سختی دست میدم و نود درصد اوقات با سر سلام میدم. بدم میاد ادما بهم دست بزنن. چندشم میشه، اعصابم بهم میریزه و پاچه میگیرم. بعد ادما (که مشخصا منظورم همون یه نفره.) خیلی علاقه به بغل کردنم داره.
رها کن. اکسیتوسین نمیخوام.

چپتر پنج حدودا کامل شده. رسیدن به اکادمی و فهمیدن که اتاقاشون کنار همه. شاید بپرسید پس نامه های ژاکلین چی؟ باید بگم شاهزاده ی مملکت اتاق مشترک داشته باشه؟ شاید بگید اصلا چرا داری هنوز مینویسیش؟ باید بگم تمرین و دست ورزیه برای روون کردن قلمم.

شالم رو انداختم دور گردنم و راه رفتم و رقصیدم. باد سرد میوزید ولی افتاب و ادرنالین باعث میشدن اونقدرا هم اذیت کننده نباشه. بافت گیسام رو باز کردم و تاب خوردم. هیچ کس نبود و این هم ترسناک بود هم دوست داشتنی. صدای تیلور توی سرم اکو میشد. میخندیدم، واقعی بودم. من عاشق وقتایی ام که زندگی این شکلیه.

قفل د ویکند باز شد. با یه شعار "خب که چی؟" رفتم کال اوت مای نیم رو دانلود کردم و پنیک نکردم! امروز والیبال بازی کردم و نمردم! و خیلی کارای دیگه ای که میترسیدم ولی انجام دادم. شاید بپرسید چی ی د ویکند گوش دادن تو رو میترسونه؟ باید بگم خفه شو به تو چه.

باید بگم یه وقتایی حساب "اگه و اگر" ها از دستم درمیره و به چیزایی احمقانه ای فکر میکنم که چی میشه اگه نوتیف پیامش بیاد و بگه "میشه که ببخشی؟" (چون من هنوز واقعا این اهنگه رو دوست دارم.)

میخوام پیام بدم به سلینا گومز و بگم:« من هم در چهره ی هر غریبه ای به دنبال نشانه ای از عشق گشتم عزیزم.»

شامپو بدن جدیده رایحه ی یاسمن داره و من واقعا عاشقشم. با موی مجعد تیره رنگ الان فقط گوش دراز و دوتا بال خفاش تا عضو دربار شب شدن فاصله دارم(من واقعا با این کتاب ابسست هستم و توی هر نوشته ای چیزی ازش پیدا میشه.)

مثل این اداییای توی پینترست دارم شکرگزاری رو توی دفترم مینویسم و حس خوبی بهم میده. نوشتن باعث میشه احساس کنم نامرئی نیستم و من عاشق دیده شدن، مورد توجه قرار گرفتن و تاثیرگزاردن توی دنیای اطرافمم. چه با یه کلمه نوشتن توی دفترچه ای باشه که کسی نمیخونتش، چه با نجات دادن یکی از خودکشی یا درس دادن یه مبحث کوچولو به یه همکلاسی قبل از امتحان.

مانهوای یوری همیشه درمورد یه مو سیاه درون گرا، یه بلوند عجیب غریب ساده لوح و کودک و یه مو قرمز لکاته است. همون طور که مانهوای یائویی همیشه درمورد یه فقیر خوشگل بدبخته که مامان بزرگش دم مرگه، خانواده اش رو توی تصادف رانندگی از دست داده و یسری طلبکار و نزول خور هم دنبالشن که میخوان... استغفرالله! و یه تاپ سگ اخلاق خرپول با یه برج میلاد که اگه بذاری استغفرالله من قرضات رو میدم. یا دوتا دوست صمیمی با تروپ گرومپی اند سانشاینه که همیشه توی دبیرستانن و داستان از جایی شروع میشه که یه دانش اموز جدید وارد میشه. اگه این دوتا نباشه، یه پو.ن فانتزیه.

روزایی که هیچ ارتباطی با ادما ندارم واقعا برام یه بهشتن. یعنی شعر تر از زندگی اجتماعی هیچی نیست. ..

بگذریم. خدانگه دار.

_هستی، نورا، نورین خانوم، زن اقای مدوس، خانم هارپر. اصلا هرچی


روزنوشتهروزانه نویسییادداشت روزانه
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید