
مثل یه کابوسه.
بدنم قفل میکنه، نفسام سنگین میشن، دستام عرق میکنن و بندانگشتام قرچ قرچ می کنن. زیر لب و پشت سر هم اسم مامان رو صدا میزنم که بیاد نجاتم بده. انگار دارم خودم رو میبینم که دارم بیشتر و بیشتر توی دریا ی سیاه رنگ فرو میرم و سخته که نجاتش داد.
_فکرای خوبتم به اندازه ی فکرای بدت میتونن واقعی باشن. چرا فقط بدا رو میبینی؟
+این دنیا با کی مهربون بوده که من دومیش باشم؟
دارن بیشتر و بیشتر میشن. هربار که میان، یه تیکه از روحم رو با خودشون میبرن. از "شاید همه چیز خوب پیش بره" رسیدم به "شاید قبل از همه ی اینا تو مرده باشی" و فقط...فقط میخوام دیگه اینشکلی نباشم. میخوام دیگه نترسم، دیگه قبل از ساختن خاطره های خوب دلتنگشون نشم. اما برای جنگیدن با ابلیس هم خستم. فقط دلم میخواد اون اتفاقای بد قبل از این که چیزای بیشتری برای از دست دادن پیدا کنم بیافتن.
نمیدونم...شاید کمک لازم دارم.