سلام! شانزدهم ابان است. هوا ابری است. پر از ابرهایی با احتمال بارش ترک تحصیل و مسبب فعل و انفعالاتی که میرسن به انداختن خودم به یه بیزینس من ایتالیایی پولدار که با بستنیش سس سویا میخوره!
دارم دختر متعادل متخصص میشم. برام دوست داشتنیه. بیشتر با مامان بابا و کوثر بیرون میریم، امتحانام رو دارم به خوبی هندل میکنم، خودم رو به صورت مختصر در معرض اخبار دنیا قرار میدم؛ نه به این صورت که بشینم پای بیست وسی، اما روز نوشت ها و مصاحبه های خانمی رو میخونم که مسافر سوریه است و با پناهنده های لبنانی همسفر شده. مامان میگه حواست باشه خط فکر نگیری! منم میگم تنها چیزی که توی خوندنش حواسم به خودم هست خوندن اخباره.
کارای کانال شمع سازی تموم شدن و اکثرا عکسارو قرار دادم. اماده ام که به اون خانومه زنگ بزنم. کتاب خوندنام دارن به اندازه میشن، پای گوشی نشستنام دارن کم تر میشن، نمازام دارن مرتب میشن اما یکم که بگذره باید ببینم توی مدرسه هم میخونمشون یا نه! تلاشم برای پررنگ تر کردن "خودم و خدام" توی زندگیم چیزیه که ادمای زیادی ازش خبر ندارن. خوندن نمازا و انتخاب کردن ادبیات مقاومت برای پروژه ی رایانه، اولین قدم هامن برای این که "ایمان" بیارم به چیزایی که باورشون دارم. (اگه رمان کوتاهی سراغ دارید که مربوطه به جنگ تحمیلی بهم بگید. ترجیحا هم کلا درمورد جنگ نباشه. چون دارم تازه شروع میکنم میخوام از این رومنسایی باشه که میل مین کرکتر اخرش شهید میشه و دختره خودکشی میکنه. درسته که ایمان، ولی پروژه تا اذر بیشتر وقت نداره. تا الان فقط ازبه رو خوندم.)
اگزما و خشکی شدید پوست پدیده ایه که به تازگی باهاش رو به رو شدم. قبلا فقط پوست صورتم پوسته پوسته میشد اما الان کل پاهام و دستام اگزما زدن. مامان میگه شاید به تیغ حساسیت دارم. اما خب...فثلاکسثفغاس
جدیدا خیلی اعتقاد به "به هرچی فکر کنی اتفاق میافته" باور پیدا کردم. و همچنین به وصل کردن اتفاقا و چیزی که به تعداد موهای سرم شنیدم: حتما حکمتی توشه! احساس فیلسوف بودن میکنم. یه وقتایی هم احساس روانکاو بودن؛ چون شما که غریبه نیستید! عاشق جاج کردن تخصصی مردمم. مثلا شروع میکنم رفتار ادما رو تحلیل میکنم و میرسم به خانواده اشون، بچگیشون و اینا. خوش میگذره!
همون طور که دارم به همه میگم، دارم یه داستان تاریخی مینویسم. برومنسه و خب توی دوران انقلاب فرانسه است. به تازگی متوجه این شدم که پلات به شدت کلیشه ای و به گونه ای بچگانه است. قراره دوباره روش وقت بذارم، زیاد به شخصیت سازیام دست نمیزنم ولی مثلا ولیعهد و شاهزاده ی مملکت یکم یجوریه. مثلا شاید تئودور شاهزاده بمونه ولی هنری به درجه ی اشراف زاده نزول پیدا کنه. اینجوری باید پیشینه ی خانوادگی هنری رو دوباره بنویسم ولی اونقدرا هم سخت نیست. مدرسه رو حذف میکنم و داستان توی شهر اتفاق میافته. ولی اینطوری "فرار کردن" که مهم ترین بخش داستانه به مختل میخوره(اصطلاح هستی ساز). یکم کار داره اما میشه. میتونم. انجامش میدم.
جدیدا دارم به این فکر میکنم که نکنه نوشتن مال من نباشه؟ نکنه استعدادش رو ندارم؟ نکنه از پسش برنیام؟ نکنه اونقدرا هم که فکر میکنم خوب نباشم؟ نکنه نویسندگی فکر مزخرفی باشه و باید بشینم از الان برای بهترین مدارس تجربی تهران درس بخونم؟ نکنه باید معمار بشم؟ نکنه اصلا ادم انسانی نباشم؟ فاطمه میگه زندگیش کن. تا وقتی که انجامش ندی نمیفهمی. ومن نمیدونم باید چیکار کنم. انتخاب رشته و بعدش دانشگاه و بعدش کار پیدا کردن و ازدواج و جوونی و بچه داری و بحران های مالی و وایسادن روی پای خودم و همه ی اینا اینقدر نزدیکن که اجازه ی رویا بافتن رو ازم گرفتن. انتخاب رشته دیگه شوخی نیست. بیست و چهار ساعت حداقل درس خوندن در روز هم شوخی نیست. میترسم. خیلی خیلی خیلی خیلی. اما از پسش برمیام. میدونم که از پسش برمیام. با خودم میگم همین فردا اسرائیل موشک میزنه و میمیری. پس خیلی بهش فکر نکن و فقط شنا کن.
چیزی که مدت زیاده نیاز دارم با یکی درموردش حرف بزنم مکانیزم دفاعیمه که به تازگی متوجهش شدم. همیشه بوده و همیشه دیدمش اما الان دارم متوجهش میشم و دارم دنبال ریشه هاش میگردم.
من هرگز دوستی بلند مدتی نداشتم. اگر هم داشتم واقعا اونقدراهم درست و درمون نبوده. یکی از دلایلش اینه که من برای ادما مثل ایینه ام. همیشه منتظر میمونم تا اونا یه قدم بردارن و بعد به همون اندازه جلو میام. امروز به این رسیدم که شاید از سر غروره، یا شایدم واقعا میترسم که پس زده بشم. طرد شدن بیشتر از هرچیزی توی زندگیم من رو میترسونه. برای همین بعد از یه مدتی، حتی اگه همه چیز درست و سر جاش باشه، اولین قدمی که ادمه به عقب برمیداره، اولین باری که یکی دیگه رو ترجیح میده من به اندازه ی صد تا قدم عقب میام. یا حتی اگه اون قدمی به عقب بر نداره، روابط کم کم توی ذهنم کم رنگ میشن. پوچ میشن، ادما بی اهمیت میشن، خاطرات مسخره به نظر میان و من دیگه دوستشون ندارم. دوباره قایم میشم، دیگه حرف نمیزنم، دیگه تلاش نمیکنم. اشتباهه؟ نمیدونم.
امروز برای پروژه ی زبانمون، باید غذا درست میکردیم میاوردیم و رسپیش رو میگفتیم. این کلاس هایلایت امروز بود. پاستای مانلی، ترامیسوی باران، کیکای حانیه و حضنا، کوکی های نسبتا سوخته ولی خوشمزه ی سها، کغوسان های نوتلایی ی یکتا، مرغ سوخاری ای که داداش یسنا به طور مخصوص برام درسته کرده بود! و فاطمه که صب داشت گریه اش میگرفت:) خودم هم که حلوا برده بودم. توی ماشین هم رسپی رو ترجمه کردم. باحال بود خداوکیلی. خوش گذشت. از اول سال برنامه داشتم یبار تو سرویس تکلیف بنویسم.
هر روز سه چهار تا نمره میام خونه به مامان بابا اعلام میکنم. بابا امروز پرسید روزی چندتا امتحان داری؟ زیاد پدرجان. زیاد!
یه چهار از چهار برای خوارزمی، یه نه از ده برای الوان، یه سیزده و نیم از پونزده برای عربی. با این که از میانگین نمرات خودم پایین تره اما نسبت به مهر پیشرفت بشدت چشمگیری داشتم. درکنار اون نواب فر هم عربی رو کامل نشد که از پیشرفت خودم خوشحال ترم کرد.(برای هیچ کدوم از عربیا هم نخونده بودم که بی تاثیر نیست.) اولین نقص تکلیف زیست رو هم امروز داشتم. گوهری برگشت گفت ازت انتظار داشتم! میخواستم بگم چرا خب؟ (ولی خب به هر حال دانش اموز موردعلاقشم.)
گفتن میخوان درس جدید بدیم، خودم رفتم همه ی سوالای تشابه رو حل کردم و بعدش سوالای سطح سه ی خوارزمی رو تموم کردم و بعدش تکلیف کانتور رو با ریحانه کامل کردیم و دوباره برگشتیم روی سطح سه ی کانتور. ابراهیم زاده گفت تو که با این سرعت داری میری جلو چرا چالش ریاضی رو شرکت نمیکنی؟ به این فکر کردم که نسبت به چالشای ریاضی یه گاردی دارم و چون ازشون میترسم نمیتونم روشون تمرکز کنم. یه صدایی توی سرم میگه "نمیتونی. بیخیال شو. سطحش خیلی از تو بالاتره." و از این حرفا، پس منم خیلی سمتشون نمیرم. جدا از اون دوستشون هم ندارم.
از موقعیت های طنز امروز هم بگم:
B: اسمش رو صدا میزنه*
منم توی هشتاد و سه ی سابق و نود و دوی حاضر سرم تو دفترچه امه و دارم متن ارائه رو میخونم. پام گیر میکنه به کیف پریا و سکندری میخورم.
Z: هستی ولش کن دیگه تموم شده!
شما نمیفهمید چیش طنزه و منم دلقک نیستم. اما به هر حال.
کلیی میم سیو کردم که شخصی سازیشون کنم. این یکی از تفریحات منه. میم درست کردن برای کتابا، فیلما، زندگی روزمره ام، کلاسمون. حتی اگه واقعا درست نکنم ولی بهش فکر میکنم و سیو میکنم تا یه روزییی درست بشن.
این یاروئه که فیکشنش هیونلیکسش رو میخوندم داره مینسونگ میذاره. چرا دروغ؟ اصلا نمیفهمم چیمیگه. نه گیومه میذاره نه قواعد رو رعایت میکنه. من شاید خیلی متبحر نباشم اما اینا رو رعایت میکنم!
امروز برای حوری و الا یه کلاس چگونه توی دفتر بنویسیم برگزار کردم. لعنتیا نگاه میکردم دفتراشونو میخواستم جیغ بکشم. نه صفحه ها رو تموم میکردن نه به ترتیب میرفتن جلو نه هیچی. اه. هستی ی او سی دی ای ی درونم میخواست جیغ بکشه.
کلاسای ماز نهم برام عذابن. بخش زیادیش به خاطر اینه که من رو به شک میندازن. من از چیزایی که باعث میشن شک کنم واقعا متنفرم.
برام عجیبه که برخلاف چیزی که همیشه میخواستم و گمان میکردم، دقت کردم و دیدم معلمای علوم و ریاضیم همیشه بیشتر دوستم داشتن. همیشه علوم نقطه ی قوتم بوده و امسال کلاس ریاضی برام لذت بخش تره( این که توش خوبم بی تاثیر نیست در این علاقه) ولی خب بازم... نکنه واقعنی اشتباهه؟
توی راهم. امیدوارم که راهم همون راه رو به راه باشه! مینویسم، میخونم، میزیستم، تلاش میکنم و یه وقتایی هم جواب نمیده. اما توی مسیرم و مسیرم هم کم بالا پایین نداره، دارم به یه موزیک گوش میدم و نمیشه از بالا پایین اهنگا اجتناب کرد، نمیشه از کراست سفت چیزکیک گذشت، نمیشه از پلات توییست هایی که دوستشون نداریم گذشت، چون همیش اون ویلنای روی اعصاب باعث میشن برسیم به تروپ های" هو دید دیس تو یو؟" و ماجراجویی های بزرگن که میرسن به "در ایز اونلی وان بد!". پس... بیا بجنگیم!
یکمم با عکس هفته رو توصیف کنیم!
از این به بعد باید روزی یکی دوساعت چشم راستم رو ببندم. اسحطکثحط
نمیخوامممم!
_نورین، نورا، هستی. هرکدوم که تو راحت تری.
پ.ن: کانن گری گوش بدید
پ.ن2: پروژه ی رارایه بود که ذکر کردم؟ یکیمون قراره کتابای انا هوانگ رو بیاره، یکی داره فورث وینگ و لایت لارک و اینا میاره، یکی داره جنایی میاره! کلا عجیبیم.
پ.ن3:چند روز پیش یکی بهم گفت توی فلان عبارت زوال عقل و شروینیسم مشاهده میشه. برام عجیب بوده که نفهمیده من توی چه رنج سنی ای هستم.
پ.4: یه سناریو ی خفن نوشتم برای بقیه ی زندگیم درصورتی که جنگ بشه. اصلا خیلی کول و خفنه. بعدا اگه جنگ شد تعریف میکنم.