همون طور که حدس زدم، برنامه کنسل شد چون دخترخوشگله حالش بد بود و اون یکی دختر خوشگله هم داشت درس میخوند و اون دوتا دختر خوشگله ی دیگه هم اصلا با هم اشنایی نداشتن.
ناراحت شدم اما خب پیش میاید. پیام کنسلی رو دادم، نماز مغرب و عشا رو خوندم و رفتم که بخوابم. صداش اومد که:« هواتو دارم.» و داشت.
به مامان گفتم پس دوتایی بریم بیرون، گفت اوکی. اما از خونه ی مامان فرشته که برگشتیم فهمیدم نه قرار نیست دوتایی بریم و اینجوری شدم که برنامه ریزیامو بهم نزنید! و مامان گفت دو دقیقه دندون رو جیگر بذار. و گذاشتم. رفتیم یه کافه ای نزدیک خونه ی خاله مریم اینا. سه تا میز به هم چسبیده بودن و بادکنکای ابی و نقره ای روش بودن، روش گل خشک شده و شمع بود و یه کیک و چراغ های ابی که درخت پشت میزا رو شبیه درختای توی "دختر مهتاب" کرده بودن. روی کیک نوشته شده بود: «به سلامتی ستارههایی که میشنون و ارزوهایی که براورده میشن.» لبخند اومد به لبم. نشستیم و تا کیک رو کج کردم که عکس بگیرم و این لوس بازیا، یه اقایی که بهش میومد اسمش ارمان یا یه چیزی توی همین مایه ها باشه، با یه گیتار مثل گیتارای ایدین اومد و کنارم نشست:« هستی خانوم شمایید؟» با صدای گرفتم جواب دادم که بله. گفت مامانتون خیلی دوستتون داره و شروع کرد به خوندن! صداش قشنگ بود. خیلی خیلی:) گریم گرفته بود. دست مامان رو گرفت و لپشو ماچ کردم. اقاهه برام مرجان فرساد هم خوند. یادم رفت ازش پالت و وانتونز بخوام اما خب... راستش توی ماشین داشتم با خودم میگفتم مثل همون کیک انیورسری ی اشر، چقد موزیسین هم باحال میشه.
محمدصادق همه چیز رو ثبت کرده ولی خب توی عکسا شبیه غورباقه افتادم...
کوثر و علی هم اومدن. نشد با علی حرف بزنم اما با کوثر حرف زدیم. از مدرسه و انتخاب رشته، کتاب، اشر، دانشگاه و رشته اش که "مشاوره"است.
خاله برام همه ی لیست کتابا رو خریده:) اسما هم یه ست گوشواره و گردنبند میناکاری که فردا برای تولد خودش میخوام بندازمش(همون لباس سبز تولد محدثه رو میپوشم) کوثر و علی هم یه چراغ خواب گوربه ای و یه عروسک ابر. مامان هم منت رو بر ما تمام کرده:) به خدا صب داشتم فیلماشو میدیدم میگفتم باید از اینا بخرم برای خودم. بابا گفت:« از این به بعد منم از اموال تو استفاده میکنم.» و تقریبا افتتاح کرد(یکم عجیبه بگم چیه... ریش تراش صورتیه برای صورت و ابرو و اینا) و یه ماساژور (اولش فکر کردم چشم بنده). بعدم گفت که یکی دیگش هم تو راهه.
صبر ندارم براي تموم شدن امتحانا و شروع كردن كتابا...
_هستی خانوم.
پ.ن:گفت:« شبیه خاتون شدی.» این رو گفت چون میدونست شهرزاد رو ندیدم. جواب دادم:« تو رضایی یا ملک؟» گفت:« میخوام رضا باشم. اجازه هست؟» خندیدم و گفتم:« لوس بازی درنیار.»
پ.ن2:دلار واقعا هشتاد تومن شد... دارم واقعا نگران میشم. اما... چی کنم خب؟
پ.ن3:اگه میتونستم به عقب برگردم، میشدم یه راهبه ای، مادر مقدسی و نیوتون و پاسکال رو میکشتم.
پ.ن4:مامانم>>>
پ.ن5:امروز خیلی داف بودم ولی اسنپ چت کار نمیکرد عکس و اینا بگیرم...
پ.ن6:صدام بزن تیلور سوییفت چون منم از این دنیا و ادماش متنفرم.
پ.ن7:سکرت گاردن واقعا شاهکاره