نمیدانم چندیست که در انتظارم، منتظر اتمام عذاب زندگی. راستی آن روز به کدامین سو و جهت است؟
به راستی که چقدر از من دور است. نمیتوانم فرسنگهایش را بشمارم. دو قدم است، سه قدم و یا هزاران قدم است؟
به راستی، خوشبختی به کدامین سو است و من به کدامین سو هستم؟
ایکاش در همان بدو تولد نفسی نداشتم. به راستی؛ آیا حال برای مرگ دیر است؟
مرگ را میخواهم و دوستاش میدارم. باتمام دردها و ترسهایش. به راستی که این جهان و کالبد بیسروته من ترسناکتر است از آتشهای سوزان!
تا به کی در انتظار این انتظار باشم؟ به راستی؛ مرگ خواستن از این زندگی آنقدر بزرگ است؟
به راستی، تا به کی به دنبال نفس بدوم درحالی که دم و بازدمام برقرار است؟
به راستی؛ به کدامین گناه دنیا آمدهام؟ به کدامین گناه باید به دنبال محبت بدوم آن هم زمانی که دوستان لاف محبت دارند؟
میزنند و میشکنند و میگویند دوستت داریم، به گرداب و لجن زندگی دعوتام کردهاند آن هم بخاطر خودم!
حمایت ربودن قلم از دستانم است و آن دستی که چفت دهانم میشود تا بافریاد نگویم آنچه را که حقیقت است!
دنیا آمدن خواسته بودم؟ خب غلط کرده بودم، به راستی؛ به کدامین سو است راه بازگشت؟
کاش رها شوم از میان جماعت ظاهر ساز ظاهر بین که به بیشعوری خو گرفتهاند، نشانی از انسانیت ندارند و وجدانشان رنگ خاموشی دارد.
به راستی که احمق بودن هم خوب است! گند میزنی و میدانی تقصیر توست، ولی میخندی و ظاهرت را دوستتر میداری و باطنات آلودهتر میشود.
کاش نادان شوم و نادان بمانم. عقل را نمیخواهم زیرا که عذابم میدهد، روحام را میآزارد و درد سینهام بیشتر میشود و به راستی که مرگ چه دور است!
برای من و پاهای زخمیام، دویدن به سوی آن سخت است و ماندن و زندگی بیحیات سختتر...