مامان، اولین خانهٔ من بود. خانهای گرم و نرم که اسمش «شکم» بود. اتاقی تاریک، اما روشنتر از هر خورشیدی! اتاقی کوچک، اما بزرگتر از تمام دنیا. من آنجا کوچولو بودم. مامان برام آب میفرستاد، غذا میفرستاد، تا بزرگ و قوی بشم. تویِ آن خانهٔ کوچک، صدای قلبِ مامان را میشنیدم. قشنگترین موسیقی جهان برای من بود. همانجا زندگی میکردم. در گرمای یکنواخت بدن مادر، در صدای منظم تپشِ قلبش، و در تکانهای آرامی که مثل لالایی بود. من آنجا فقط خواب نبودم. در یک رویای طولانی شناور بودم. گاهی شاد بودم، گاهی ناراحت، و گاهی فقط آرام میماندم. همهٔ احساسهایم را همانجا یاد گرفتم. نُه ماه گذشت و من بزرگ شدم. ولی وقتی به دنیا آمدم، همه گفتند: «وای! امروز یکروزه شد!» بعد که سه ماه گذشت گفتند: «سهماهه شد!» اما من در دلم میدانستم که با آن نُه ماه، من یک سال کامل زندگی کرده بودم. و رازِ مادر همین است: اولین خانهٔ آدمها میشود. حتی قبل از آنکه،آنها چشمهایشان را باز کنند، قلبشان مادر را دیده است.