امشب، اولین شبی بود که پسر کوچولو، قرار بود در اتاقِ خودش بخوابد. تا امروز همیشه کنارِ مامانش میخوابید و حالا وقتش بود که کمی مستقل شود. کنارِ مامان نشست. چشمانش پُر از نگرانی بود؛ انگار چیزی را گم کرده باشد. – مامان… اگه تویِ اتاق خودم بخوابم، خوابم نمیبره… مامان لبخندی زد و دستهایش را دور او حلقه کرد. با صدایی نرم گفت: – میدونم عزیزم… اولش یه کم سخته. ولی وقتی با من حرف میزنی، همهچیز آروم میشه. پسر کمی مکث کرد؛ انگار سوالی بزرگ در دلش داشت. – تو چطوری… هر شب بدونِ مامانت خوابت میبره؟ چشمانِ مامان کمی نمناک شد. لبخند آرامی زد، لبخندی که شبیه یه بغض کوچیک بود. – آره عزیزم… برای من هم اولش سخت بود. ولی یاد گرفتم وقتی مامانم کنارم نیست، بهش فکر کنم… همین فکر، کمکم میکنه راحت بخوابم. پسر سرش را روی شانهٔ مامان گذاشت. نفسش آرامتر شد؛ انگار ترسهایش در آغوش مامان آب شدند. مامان موهایش را نوازش کرد و گفت: – میدونی؟ حتی وقتی تویه اتاقت میخوابی و من کنارت نیستم، عشق و محبتِ من همیشه با توئه. هر شب که چشمهات رو میبندی، یه تکه از قلب من هم کنارته. پسر لبخندی کوچک زد؛ لبخندی پر از آرامش. پلکهایش سنگین شدند و بدون اینکه خودش بفهمه، آرام خوابش برد. آن شب فهمید که داشتنِ اتاقِ خودش، یعنی کمی بزرگتر شدن. و پسر کوچولو، در سکوتی پر از امنیت و محبت، اولین شب را در اتاق جدیدش گذراند؛ شبی جدا… اما نزدیک.