ویرگول
ورودثبت نام
چراغ روشن
چراغ روشناینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
چراغ روشن
چراغ روشن
خواندن ۳ دقیقه·۱۹ روز پیش

داستان کوتاه

بالاخره توانستم از میان غلغله‌ی خون و جنازه او را پیدا کنم. به دیوار کوتاهِ سفید و مرمرین عمارت میان باغ تکیه زده بود. همان‌جایی که پیچک‌ها روی آن پیش رفته و ستون‌های بلند بالای دیوار را دربرگرفته بودند. نگاه زار و خسته‌اش را به راهی که از آن می‌آمدم دوخته بود و مشخص بود توانی برای بلند شدن ندارد. با دیدنش قرار از کف داده و با سرعت خود را به او رساندم و کنارش نشستم. قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشید و نفس‌های منقطع می‌کشید.

- چی شده؟

تنها لبخندی بی‌جان روی لبش آمد. نگاهم به پهلویش خورد که پیکانی با پرهای سیاه آن را دریده بود و خون از میان آن زخم بیرون می‌جهید. دست راستش را به تیر گرفته بود اما توانی برای بیرون کشیدن آن نداشت.

- من اومدم، دیگه نگران نباش، الان نجاتت میدم.

پلک‌هایش را با ناتوانی بر هم زد و من به سرعت از توبره‌ی تیردانم ظرف شیشه‌ای را بیرون آوردم. نگاهم به تن افتاده مقابل پاهایش خورد که شمشیر او تا نیمه در بدنش فرورفته بود. عزیزم، با تمام توانش جنگیده و با تیر کمانداری از دور زخمی شده بود، من نمی‌گذاشتم اتفاق بدتری بیفتد و خودم باز او را سرپا می‌کردم. حواسم را به قصدم متمرکز کردم. مایع سرخ‌رنگ درون شیشه چون خون درون رگ‌هایم به تقلا افتاده و خود را به دیواره‌ی ظرف می‌کوبید. دستم را زیر گردنش برده و سرش را کمی پیش کشیدم تا داروی درون شیشه را درون دهانش بریزم. دندان به هم فشرد و مانع شد. مکث کردم. به سختی می‌خواست چیزی بگوید. اما تعلل نکردم دوباره شیشه را نزدیک بردم.

- آروم باش عزیزم! کمی از این بخور تا...

نگذاشت حرفم به پایان برسد، سرش را عقب کشید و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:

- دست نگه دار، خون زیادی از من رفته.

سراسیمه شدم.

- تو خوب میشی.

- نه... نمی‌شم... تو فقط نامه رو بگیر و به جای من برای فرمانده ببر.

نگاهم به تومار لوله‌شده‌ی درون دست چپش خورد که با بندی سرخ بسته شده بود. بالاخره با فرمان برگشته بود. خونی که از پهلویش سرازیر شده بود و حوضچه‌ی کوچکی را زیر دست چپش ساخته بود، مرا یاد مایع انداخت باید تا دیر نشده به خوردش می‌دادم. همان‌طور که دوباره شیشه را نزدیک دهانش می‌بردم گفتم:

- مطمئن باش خودت نامه رو برای فرمانده می‌بری فقط اینو بخور.

امتناع کرد.

- نه، فرصتی نیست، فقط قول بده بهش بگی من به عهدم وفا کردم و این نبرد بی‌سرانجام رو به صلح رسوندم.

اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین غلتید.

- اینو بخور و‌ خودت بهش بگو!

لبخند بی‌جانش پهن‌تر شد، لحظه‌ای در چشمانم خیره نگاه کرد و بعد آرام گفت:

- دوستت دارم! منو ببخش!

چشمانش رفت لحظه‌ای بهت کرده نگاهش کردم و بعد به شدت تکانش دادم. به همین راحتی؟

- نه، نه، الان نه، تو قرار بود پیام صلح بیاری، الان نه!

هیچ جوابی نشنیدم. دستانم شل شد و چشم بسته به او، روی زمین افتادم. بی هیچ حرکتی فقط چشم دوخته و بی‌صدا اشک می‌ریختم. تمام رویای ما به انتها رسیده بود، اکنون تن بی‌جان او مقابلم به دیوار تکیه زده و من باید باور می‌کردم چشمان زیبایش برای همیشه بسته شده، چشمانی که برایم زندگی بود.

داستانداستان کوتاهنویسندگیتمرین نویسندگی
۰
۰
چراغ روشن
چراغ روشن
اینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید