ویرگول
ورودثبت نام
چراغ روشن
چراغ روشناینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
چراغ روشن
چراغ روشن
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان کوتاه

از بوفه‌ی پارک یک لیوان چای می‌خرم و پشت میز سیمانی حاشیه‌ی پارک می‌نشینم. از این‌جا خیابان کنار پارک کاملاً در دید است. نگاهی به چای داخل لیوان می‌اندازم.

*

سینی چای را مقابلش می‌گیرم، ممنون می‌گوید و درحالی‌ که زیرچشمی مرا می‌پاید یک چای برمی‌دارد. لبخندی از خجالت می‌کشم و کنار مادرم می‌نشینم. اولین بار است او‌ را می‌بینم، اما تیپ و قیافه‌اش بدجور به دلم نشسته، چیزی از حرف‌ها را نمی‌شنوم فقط صدای مادرش به گوشم می‌رسد.

- پس مبارکه، ایشالله پای هم پیر بشن.

*

به چای نگاه می‌کنم و جرعه‌ای می‌خورم.

*

کتاب درسی‌ام را در دست گرفته‌ام تا برای امتحان فردا بخوانم، اما صدای بحث پدر و مادرم اجازه نمی‌دهد.

- آخه مرد حسابی! این دختر هنوز بچه‌اس.

- ایرادش چیه؟ خودت هم همین‌ سن‌ها زن من شدی.

- اون وقت‌ها فرق می‌کرد.

- هیچ فرقی نمی‌کرد.

- آخه این پسره رو خوب هم نمی‌شناسیم.

- من باباش رو می‌شناسم همین کافیه.

*

اشک گوشه‌ی چشمم را با انگشت می‌گیرم. نگاهم گیر حلقه‌ام می‌شود.

- چرا اینو درنیاوردم؟

*

حلقه که در انگشتم می‌رود، صدای دست و کل بلند می‌شود، خواهرش زیرگوشم می‌گوید:«مبارکه، ایشالله برای تک داداش ته‌تغاری ما بچه‌های زیادی بیاری.»

از خجالت سرخ می‌شوم.

*

حلقه را در جیبم فرو می‌کنم. صدای گریه بچه‌ای توجه‌ام را جلب می‌کند، پسر سه چهارساله‌ای روی زمین نشسته و بلند می‌گوید:«نمیام، من سرسره می‌خوام»

مادرش کلافه کنارش می‌نشیند.

- عزیزم! دیر شده باید ناهار درست کنم.

پسر پاهایش را روی زمین می‌کشد.

- نمی‌خوام من می‌خوام بازی کنم.

- پسرم! دیرمون شده، بریم عصر میگم بابات بیارتت پارک.

پسر کاملاً روی زمین می‌خوابد.

- نمی‌خوام، من الان سرسره می‌خوام.

مادر «باشه‌»ای می‌گوید، بلند شده، بند بلند کیفش را از روی سرش رد کرده و روی شانه دیگرش می‌اندازد، خم می‌شود بچه را بلند کرده و زیر بغل می‌زند. پسر پاهایش را تکان داده و جیغ می‌کشد.

- من سرسره می‌خوام.

- فکر کردی حرف حرف توعه؟ گفتم عصر یعنی عصر.

به تقلای پسر و رفتن مادر نگاه می‌کنم.

- شاید اگه من هم بچه داشتم... .

*

صدای بلندش آزارم می‌دهد.

- حرف من همین که گفتم من بچه می‌خوام.

صدایم می‌لرزد.

- خودت که شنیدی، دکتر گفت بریم درمان درست میشه.

انگشتش را روبه‌رویم گرفت.

- گفت احتمال داره، هفت‌سال الکی پای تو وایسادم.

فقط می‌توانم اشک‌هایم را با دستمال پاک کنم.

*

نگاهی به ساعت می‌اندازم نزدیک یازده و نیم است.

*

عصبی برگه‌ای را که از میان مدارکش پیدا کرده‌ام به سوی او که کتش را بیروت می‌آورد، پرت می‌کنم.

- خیلی پررویی، این صیغه‌نامه چی میگه؟

خونسرد نگاه می‌کند.

- هیچی، میگه زن گرفتم.

- چرا؟

- چون بچه می‌خوام.

- من که گفتم حاضرم برم برای دوا درمون.

- چرا الکی سی میلیون خرج احتمال کنم؟ ده میلیون خرج می‌کنم بچه خودمو بغل می‌کنم.

جیغ می‌کشم.

- خیلی نامردی!

او هم داد می‌زند.

- حقمه، می‌تونم، تو هم حق اعتراض نداری.

*

نگاهی به تابلوی آن طرف خیابان می‌اندازم:«دفتر رسمی ثبت ازدواج و طلاق»

اتومبیل سفیدرنگش که جلوی دفتر می‌ایستد، بلند می‌شوم، لیوان چای را داخل سطل آشغال می‌اندازم و از پارک خارج می‌شوم.

- امروز دیگه همه چی تمومه.

ازدواج طلاقداستان کوتاهداستانتمرین نویسندگی
۲
۰
چراغ روشن
چراغ روشن
اینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید