از بوفهی پارک یک لیوان چای میخرم و پشت میز سیمانی حاشیهی پارک مینشینم. از اینجا خیابان کنار پارک کاملاً در دید است. نگاهی به چای داخل لیوان میاندازم.
*
سینی چای را مقابلش میگیرم، ممنون میگوید و درحالی که زیرچشمی مرا میپاید یک چای برمیدارد. لبخندی از خجالت میکشم و کنار مادرم مینشینم. اولین بار است او را میبینم، اما تیپ و قیافهاش بدجور به دلم نشسته، چیزی از حرفها را نمیشنوم فقط صدای مادرش به گوشم میرسد.
- پس مبارکه، ایشالله پای هم پیر بشن.
*
به چای نگاه میکنم و جرعهای میخورم.
*
کتاب درسیام را در دست گرفتهام تا برای امتحان فردا بخوانم، اما صدای بحث پدر و مادرم اجازه نمیدهد.
- آخه مرد حسابی! این دختر هنوز بچهاس.
- ایرادش چیه؟ خودت هم همین سنها زن من شدی.
- اون وقتها فرق میکرد.
- هیچ فرقی نمیکرد.
- آخه این پسره رو خوب هم نمیشناسیم.
- من باباش رو میشناسم همین کافیه.
*
اشک گوشهی چشمم را با انگشت میگیرم. نگاهم گیر حلقهام میشود.
- چرا اینو درنیاوردم؟
*
حلقه که در انگشتم میرود، صدای دست و کل بلند میشود، خواهرش زیرگوشم میگوید:«مبارکه، ایشالله برای تک داداش تهتغاری ما بچههای زیادی بیاری.»
از خجالت سرخ میشوم.
*
حلقه را در جیبم فرو میکنم. صدای گریه بچهای توجهام را جلب میکند، پسر سه چهارسالهای روی زمین نشسته و بلند میگوید:«نمیام، من سرسره میخوام»
مادرش کلافه کنارش مینشیند.
- عزیزم! دیر شده باید ناهار درست کنم.
پسر پاهایش را روی زمین میکشد.
- نمیخوام من میخوام بازی کنم.
- پسرم! دیرمون شده، بریم عصر میگم بابات بیارتت پارک.
پسر کاملاً روی زمین میخوابد.
- نمیخوام، من الان سرسره میخوام.
مادر «باشه»ای میگوید، بلند شده، بند بلند کیفش را از روی سرش رد کرده و روی شانه دیگرش میاندازد، خم میشود بچه را بلند کرده و زیر بغل میزند. پسر پاهایش را تکان داده و جیغ میکشد.
- من سرسره میخوام.
- فکر کردی حرف حرف توعه؟ گفتم عصر یعنی عصر.
به تقلای پسر و رفتن مادر نگاه میکنم.
- شاید اگه من هم بچه داشتم... .
*
صدای بلندش آزارم میدهد.
- حرف من همین که گفتم من بچه میخوام.
صدایم میلرزد.
- خودت که شنیدی، دکتر گفت بریم درمان درست میشه.
انگشتش را روبهرویم گرفت.
- گفت احتمال داره، هفتسال الکی پای تو وایسادم.
فقط میتوانم اشکهایم را با دستمال پاک کنم.
*
نگاهی به ساعت میاندازم نزدیک یازده و نیم است.
*
عصبی برگهای را که از میان مدارکش پیدا کردهام به سوی او که کتش را بیروت میآورد، پرت میکنم.
- خیلی پررویی، این صیغهنامه چی میگه؟
خونسرد نگاه میکند.
- هیچی، میگه زن گرفتم.
- چرا؟
- چون بچه میخوام.
- من که گفتم حاضرم برم برای دوا درمون.
- چرا الکی سی میلیون خرج احتمال کنم؟ ده میلیون خرج میکنم بچه خودمو بغل میکنم.
جیغ میکشم.
- خیلی نامردی!
او هم داد میزند.
- حقمه، میتونم، تو هم حق اعتراض نداری.
*
نگاهی به تابلوی آن طرف خیابان میاندازم:«دفتر رسمی ثبت ازدواج و طلاق»
اتومبیل سفیدرنگش که جلوی دفتر میایستد، بلند میشوم، لیوان چای را داخل سطل آشغال میاندازم و از پارک خارج میشوم.
- امروز دیگه همه چی تمومه.