ویرگول
ورودثبت نام
چراغ روشن
چراغ روشناینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
چراغ روشن
چراغ روشن
خواندن ۳ دقیقه·۲۴ روز پیش

داستان کوتاه

مادر سبد پلاستیکی زردرنگی را کنار دست دخترش که کنار شیرآب حیاط روی دو پا نشسته و‌ مشغول شستن گل‌کلم‌ها بود گذاشت و خودش هم کنار دخترش نشست و مشغول‌ شستن هویج‌های درون لگن آبی رنگ شد.

چند هویج و گل کلم داخل سبد انداخته بودند که دختر کوچکی که دورتر مشغول بازی بود راهش را کج کرد، تکه کوچکی از گل‌کلم‌های سبد را برداشت و فرار کرد. صدای زن جوان بلند شد.

- بچه! دست نزن! اینا باید ترشی بشه.

دخنرک همان‌طور‌که لی‌لی می‌رفت و‌ دهانش‌ پر از گل‌کلم بود گفت:

- ترشی نمی‌خوام، همین‌جوری خوشمزه‌تره.

زن جوان اخم کرد.

- دیگه نیایی اینور ها، وگرنه حسابت رو می‌رسم.

مادر‌ گفت:

- چته دخترم؟ با بچه‌ چی‌کار داری؟ بذار بخوره.

- اصلاً حرف گوش‌نمی‌ده

مادر بادمجان کوچکی را زیر شیر آب گرفت.

- از وقتی اومدی درهمی، بگو‌ چی شده؟

زن جوان خورده کلم‌هایی را‌ که‌ کف لگن‌ مانده بود را جمع‌ کرد و داخل سبد ریخت.

مادر شیر آب را بست و‌ گفت:

- بگو چی شده؟

- مامان! چیزی نشده آب رو‌ باز کن زودتر تمومش کنیم.

- تا نگی‌ چی‌ شده بازش نمی‌کنم.

- باشه... میگم... داشتم می‌اومدم زری‌خانم رو‌ با دخترش دیدم.

خب؟

- می‌گفت دخترش خانم دکتر شده.

مادر لبخندی زد.

- خانم دکتر؟ نه بابا، مامایی‌شو تموم کرده.

- به‌هرحال درس خونده، مثل من که بیکار نمونده، تازه درس من از اونم بهتر بود.

- خب تو هم شوهر کردی و‌ بچه‌دار شدی.

- چه فایده؟ کاش شوهرم نمی‌دادید و من هم درس می‌خوندم واسه‌ خودم یه کسی میشدم.

- وا... مگه به زور شوهرت دادیم؟

- آره دیگه، من اگه شوهر‌ نمیکردم، درسمو می‌خوندم، کنکور می‌دادم، می‌رفتم دانشگاه، حالا هم یه کاره‌ای شده بودم.

- ما هم که گفتیم زوده بشین درستو بخون، تو بودی همین که خواستگار‌ پاشو گذاشت توی این خونه، دلت کشید گفتی می‌خوام شوهر کنم.

- خب من یه چیزی گفتم شما‌ چرا‌ گوش‌ دادید؟

- حالا‌ مگه‌ زندگی‌ بدی داری؟

- آره، علی نذاشت برم‌ دانشگاه‌ وگرنه‌ من چی از دختر زری خانم کمتر داشتم؟

- دختر! کم ایراد بگیر، مگه اون علی بدبخت چی ازت خواسته، فقط گفته بشین‌ خونه‌ به‌ زندگی و‌ بچه‌ات برس.

- نمی‌خوام‌ من اگه شوهر‌ نکرده‌ بودم الان‌ برای خودم‌ کسی شده بودم.

- بهانه‌های الکی‌ نگیر‌ دختر!

- من اصلاً نمی‌خواستم شوهر‌ کنم،‌بچه بودم نفهمیدم چی‌کار‌ کردم.

- حالت خوش‌نیست دختر‌ ها، علی‌مگه‌ چه ایرادی داره؟ بیچاره همه چیز برات محیا کرده، دم به دقیقه توی بازار می‌چرخی برای خرید این لباس و اون کفش جدید که چی؟ مد شده، خونه‌اش رو هم که از پدرش جدا کرده، ماشین هم گذاشته زیر پات تا این هفته‌ای چهار روز که شیراز نیست راحت رفت و آمد کنی، دیگه چی می‌خوای از زندگی که این‌قدر نق می‌زنی؟

- من می‌خواستم برم دانشگاه.

- اون‌قدر هم بچه درس‌خونی نبودی که غصه‌ات هم میشه، پاشو برو رو تخت بشین بقیه‌شو خودم می‌شورم.

دختر بلند شد و به طرف تخت فلزی کنار دیوار رفت.

- شما هیچ‌وقت به من توجه نکردید.

مادر نگاهی به دختر کرد و سری از تأسف تکان داد. دختر هنوز کامل روی تخت ننشسته بود که گوشی‌اش زنگ زد. نگاهی به گوشی کرد، لبخند پهنی زد و جواب داد:

- سلام عشقم! به سلامتی رسیدی؟

مادر متعجب از لحن شاد دختر به طرف او برگشت.

- علی‌جون! دلم خیلی تنگ شده، کاش زودتر این چهار روز تموم شه برگردی.

مادر به سر کار خودش برگشت. باید می‌دانست غرغرهای دخترش فقط تا زمانی‌است که با شوهرش حرف نزده وگرنه او چندان هم از زندگی‌اس ناراضی نبود.

#020906

داستانداستان کوتاهنویسندگیتمرین نویسندگی
۰
۰
چراغ روشن
چراغ روشن
اینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید