ویرگول
ورودثبت نام
چراغ روشن
چراغ روشناینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
چراغ روشن
چراغ روشن
خواندن ۸ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان کوتاه

خانم محمدی نگاهی به خانم قادری جوان کرد و گفت:

- نمی‌خوای بگی چرا این‌قدر عصبی شدی؟

خانم قادری موهای بیرون‌زده از مقنعه‌ رنگی‌اش را داخل  کرد.

- خانم مدیر! امروز باید تکلیف منو با این آقای فتاحی روشن کنید.

محمدی از دو طرف سرش دستانش را به قسمتی از چادرش که کش وصل شده بود رساند و چادر را روی سرش مرتب کرد.

- اینو که از همون اول گفتی، من هم خبرش کردم بیاد که تا همین اول ساعت مشکلاتتون حل بشه، ولی حداقل بگو مسئله چیه؟

قادری پایش را روی پایش انداخت.

- مسئله گستاخی بیش از حد این آقاست.

در اتاق زده شد و مرد جوان و خوش‌پوشی با کت و شلوار قهوه‌ای که با پیراهن زرد بسیار کمرنگی ست شده بود داخل شد. مرد عینک فریم مستطیلی مشکی‌اش را که بسیار به صورت کشیده و اصلاح‌شده‌اش می‌آمد را کمی جابه‌جا کرد و به خانم مدیر گفت:

- سلام خانم محمدی، گفتید مشکلی پیش اومده.

محمدی با اشاره به یکی از صندلی‌ها گفت:

- بفرمایید بنشینید آقای فتاحی، گویا مسئله‌ای برای خانم قادری پیش اومده.

فتاحی برگشت و درحالی‌که روی‌اش به طرف قادری بود گفت:

- دیدگان ما رو منور کردید اول صبح خانم قادری!

فتاحی روی صندلی نشست، قادری روی برگرداند.

- روزی که با دیدن شما شروع بشه اصلاً روز مناسبی نیست.

فتاحی خنده دندان‌نمایی کرد.

- اما دیدن بانوی پر جنب‌و‌جوشی مثل شما قطعاً به زیبایی این روز بهاری کمک می‌کنه.

قادری زیرلب «ایش» گفت و محمدی کمی سرآستین مانتوش را دست کشید.

- آقای فتاحی! گویا خانم قادری از شما به‌خاطر مسئله‌ای دلخور شدند، گرچه هنوز نگفتن چه مسئله‌ای، اما امیدوارم بتونیم سه نفری در آرامش حل کنیم.

فتاحی یک پایش را روی دیگری انداخت.

- خانم قادری! عذر منو بپذیرید، گرچه نمی‌دونم کدوم رفتار ناآگاهانم باعث سوءتفاهم شده، اما بدون این‌که اعلام کنید و بخوام با توضیحات اضافه مصدع اوقات شریف‌تون بشم ازتون عذر می‌خوام.

قادری به طرف فتاحی برگشت و‌ توپید.

- بقیه رو هم با همین لفظ‌قلم‌بازی‌هات فریب میدی؟

فتاحی دستی به صورتش کشید.

- چه فریبی؟ اگه صلاح می‌دونید خوشحال میشم‌ خودم هم مطلع بشم چه خبطی کردم؟

- لازم نیست برای من زبون‌بازی کنی، مارخوش‌خط‌و‌خال.

- چه زبون‌بازی؟ فقط خواستم لطف کنید بفرمایید چه خطایی کردم؟

- جمع کن خودتو پسره‌ی سوسول، فکر کردی من از این دخترهای امروزی‌ام که با زبونت گولم بزنی.

محمدی کمی صدایش را بلند کرد.

- خانم قادری‌! بهتر نیست درست‌تر حرف بزنی و یه حق دفاعی برای آقای فتاحی قائل باشی. بالاخره هم من، هم ایشون باید بدونیم چی شما رو عصبانی کرده.

فتاحی بلند شد و کیفش را که از ابتدا روی میز پرت کرده بود، برداشت دست داخل کیف کرد و شاخه‌ی رز تقریبا پلاسیده‌ای را بیرون آورد و‌ روی میز محمدی گذاشت.

- مسئله اینه.

محمدی با ابروهای جمع شده نگاه کرد و باتعجب گفت: 

- گل؟

فتاحی هم از همان‌جایی که نشسته بود، کمی گردن کشید و گل را دید و بالبخند گفت:

- مگه شما هم عاشق سینه‌چاک دارید که براتون رز آوردن، یا شاید خودتون عاشقِ...

قادری اجازه صحبت نداد باتندی به طرف او برگشت.

- طوری رفتار نکنید که مثلاً نمی‌دونید این گل از کجا‌ اومده.

فتاحی کمی دستانش را باز کرد.

- چرا این‌طوری نگاه می‌کنید؟ من خبر ندارم.

محمدی به صندلی تکیه داد.

- قادری‌جان! واضح بگو مسئله این گل چیه؟

- مسئله اینه دیروز که من خواستم برم خونه این گل رو‌ پشت شیشه ماشینم پیدا کردم.

دو نفر دیگر همزمان گفتند:«خب؟»

- خب این گل کار ایشونه که دیروز ماشین‌شون کنار ماشین من پارک بود و البته بعد از این خبط بزرگ نمونده بود تا همون دیروز حساب کارشو رو بذارم کف دستش.

فتاحی بلند خندید.

- خانم قادری! واقعاً داستان جالبی ساختید.

- درست حرف بزنید آقای به اصطلاح محترم!

فتاحی کمی جابه‌جا شد.

- از نظر من ایرادی نداره از خواسته‌های قلبی‌تون حرف بزنید.

- وقاحت رو تموم کنید آقای...

محمدی به میان حرفش آمد.

- خانم قادری! لطفاً خودتون رو کنترل کنید.

قادری سعی کرد آرام‌تر حرف بزند.

- خانم محمدی! اصلاً یک مرد چرا باید در یک آموزشگاه دخترانه تدریس کنه؟

فتاحی باخونسردی گفت:

- جای شما رو تنگ کردم؟

قادری به طرف او برگشت.

- این‌جا یک محیط کاملاً زنانه‌ است، نیازی به حضور یک مرد نداره.

محمدی گفت:

- درمورد این‌که چه کسی در این آموزشگاه کار کنه یا نکنه من تصمیم می‌گیرم. 

- ولی این‌جا یک محیط زنانه‌ است.

- باشه، تا زمانی که حضور آقای فتاحی بی‌مشکل باشه از نظر من ایرادی نداره که در این‌جا تدریس کنن.

- چه مشکلی بزرگ‌تر از این گل؟

فتاحی پوزخندی زد.

- با این‌که شدیداً تمایل دارید این گل از طرف من باشه، باید بگم متأسفانه یا خوشبختانه از طرف من نیست.

- حاشا نکنید آقا... رفتار شما از ابتدای ورود به آموزشگاه همین بوده، فقط من تحمل می‌کردم خودتون دست بکشید.

- چه رفتاری؟ بگید ما هم بدونیم.

- چه رفتاری؟! این‌که از بین این همه‌جا هر روز باید ماشین‌تون رو‌ کنار ماشین من پارک کنید تا برای حرف زدن بهانه پیدا کنید، این‌که مدام در جلسات دبیران از من ایرادگیری می‌کنید، این‌که دختران خام این آموزشگاه رو با حرفاتون سرگرم می‌کنید و بچه‌ها برای من خبر میارن که شما درمورد من حرف زدید.

فتاحی خنده‌ای کرد.

- سخت نگیرید خانم قادری! من فقط درمورد توانایی‌ها و قابلیت‌های شخصی خود شما براشون حرف زدم تا از شما الگو بگیرند، این‌که خانمی به جوانی شما، تا این حد به مسایل تدریس مسلط باشه بسیار ستودنی و قابل توجه هست.

قادری بیشتر عصبانی شد.

- من به توجه و تعریف شما نیازی ندارم.

محمدی کلافه نفسی بیرون داد.

- قادری‌جان! چندبار گفتم آروم بمون تا ببینم چی می‌خوای.

- من می‌خوام این آقا از این آموزشگاه بره.

فتاحی اخم کرد.

- خانم قادری! این خودکامگی اصلاً به شما نمیاد، حداقل منو تفهیم اتهام کنید تا بدونم به‌ چه جرمی محکوم شدم.

قادری گل را از روی میز برداشت و به روی پاهای فتاحی که نشسته بود، پرت کرد.

- جرمتون این گل هست آقا، معلوم نیست وقتی برای من گل می‌فرستید، برای دخترهای خام این آموزشگاه چه نقش‌هایی بازی کردید.

محمدی عصبانی شد.

- قادری این آخرین اخطاره، تا حقیقت معلوم نشده نباید این‌طوری تهمت بزنید.

- ولی ...

- ولی نداره، من خودم مسئله رو بررسی می‌کنم.

قادری به میز محمدی نزدیک شد.

- همین امروز‌ باید مشخص بشه.

فتاحی هم ایستاد.

- بله خانم مدیر! همین امروز مشخص کنید تا این خانم بفهمن بی‌خود دارن اتهام می‌زنن.

قادر باعصبانیت به طرف فتاحی برگشت.

- من اتهام می‌زنم؟

محمدی محکم گفت:

- آروم باشید.

قادری به طرف محمدی برگشت، محمدی آرام‌تر گفت:

- وقتی این گل رو دیدید غیر از شما کی توی حیاط بود.

- سه تا از دانش‌آموزها توی حیاط بودن.

- کیا بودن؟ باید باهاشون حرف بزنم شاید اونا دیده باشن کی این کارو کرده.

- من پرسیدم، ندیده بودن ولی گفتن حتماً کار یه آقاست.

قادری به طرف فتاحی برگشت.

- و تنها آقای این آموزشگاه شمایید.

فتاحی خنده‌ای کرد.

- با این‌که دوست دارید من باشم، ولی من نیستم.

قادری خواست جوابی دهد که محمدی گفت:

- اون دانش‌آموزها کیا بودن؟

قادری دست در جیب‌های مانتوش که به زور به زانوهایش می‌رسید کرد و‌‌ گفت:

- صادق‌زاه، حاجی‌پور و خمسه

- خیلی‌خوب شما دو نفر بفرمایید سرکلاس‌هاتون تا من اونا‌ رو احضار کنم.

فتاحی و قادری از در دفتر خارج شدند.

- خانم قادری!

قادری که جلوتر بود با اخم به‌ طرف فتاحی برگشت

- چیه؟

- کار‌ من نبوده، اما اگه علاقه دارید می‌تونم قبول کنم کار من بوده، شما با این کمالاتی که دارید یک شاخه که نه، شایسته چندین شاخه رز هستید.

قادری دو قدم جلو آمد.

- من هرگز به هیچ‌ مردی اجازه نمیدم جرعت چنین جسارتی به خودش بده، شما هم از همین الان با این خطایی که کردید، بهتره برید دنبال یه جای دیگه برای کار بگردید آقا.

و بعد باسرعت برگشت و به‌ کلاسش رفت.

فتاحی نیشخندی زد.

- هیچ خانمی بدش نمیاد نظر منو جلب کنه، حالا از هر راهی.

محمدی دخترها را به دفتر مدیریت فراخواند و تا پایان ساعت کلاسی با آن‌ها حرف زد، زمانی که فتاحی و قادری برخلاف دفتر دبیران برای پیگیری مسئله به دفتر مدیریت رفتند، هر سه دختر درحالی‌که سر به زیر از دفتر خارج می‌شدند و «ببخشید آقا» و «ببخشید خانم» روی لبشان بود از آن‌جا دور شدند.

قادری نگاه اخم‌آلودی به فتاحی کرد و داخل شد و خطاب به محمدی گفت:

- خانم مدیر! امیدوارم بهتون ثابت شده باشه که کی قصد داره دخترها رو خام خودش کنه.

فتاحی از پشت سر گفت:

- خانم قادری! می‌دونم علاقه دارید این امر حقیقت داشته باشه اما...

قادری به طرف فتاحی برگشت.

- این اراجیف رو بس کنید.

محمدی محکم گفت:

- آروم باشید، با هر دونفرتونم.

چند لحظه مکث کرد و به هر دونفر نگاه کرد.

- حالا هم بفرمایید بشینید تا باهم حرف بزنیم.

وقتی آن دو نشستند ادامه داد.

- من با دخترها زیاد حرف زدم و بالاخره کل ماجرا مشخص شد. اون گل فقط یه شوخی بچگانه بوده که اونا با شما دو نفر انجام دادن.

قادری عصبی شد.

- یعنی چی خانم محمدی؟

- یعنی این‌که دخترها فکر کردن سرگرمی خوبیه، تصمیم گرفتن یه گل بذارن پشت شیشه ماشین شما و‌ وانمود کنن آقای فتاحی برای شما گذاشتن، به قول خودشون می‌خواستن یه فانتزی عاشقانه ایجاد کنن.

فتاحی فقط پوزخند زد. محمدی ادامه داد.

- آقای فتاحی! من از شما بابت رفتارهای دخترها و سوءتفاهم‌های ایجاد شده عذر می‌خوام، بالاخره نوجوانند و سر پر شروشوری دارند، من تذکرات لازم رو‌ بهشون دادم و در پرونده سه نفرشون درج می‌کنم و کاملاً توجیح شدن که تکرار نکنن، شما هم می‌تونید بفرمایید، خانم قادری متوجه شدن اشتباه کردن.

فتاحی برخاست.

- خواهش‌می‌کنم، با اجازه‌تون.

هنوز بیرون نرفته بود که قادری به محمدی گفت:

- خانم محمدی! من هنوز هم میگم جای دبیر مرد در آموزشگاه دخترانه نیست.

محمدی فقط دستش را به طرف در خروج گرفت.

- خانم قادری بفرمایید.

قادری کیفش را برداشت و از در دفتر خارج شد. فتاحی هنوز نرفته بود.

- خانم قادری! فکر نمی‌کنید یه عذرخواهی بدهکارید؟

قادری روبه‌روی او ایستاد.

- خیر آقای محترم! با این که شما مستقیماً این کارو نکردید، اما باز هم شما مقصرید، اگر شما این‌جا نبودید قطعاً اون دخترها چنین شیطنتی نمی‌کردند.

فتاحی خندید.

- قبول دارم کاریزمای زیادی برای بانوان دارم، اما برای خانم باکمالاتی مثل شما شایسته نیست با بدبینی نگاه کنید، می‌تونید به این موضوع با حس‌نیت هم نگاه کنید، شاید دخترها زیاد هم شیطنت نکرده باشن.

قادری با حرص سر تا پای فتاحی را نگاه کرد و سریع برگشت و به طرف کلاسش پا تند کرد.

داستانداستان نویسیداستان کوتاهنوبسندگی
۴
۰
چراغ روشن
چراغ روشن
اینجا چراغی روشن است؛ برای تمرین نوشتن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید