یادت هست؟
اولین بار همینجا تو را دیدم، آن پسر شیطان و پر شر و شور را.
- خانم اجازه هست؟
منِ دبیرستانی دستپاچه، خجالتزده و سرخ شده که هیچ نگفتم.
تو بیاجازه نشستی و حرف زدی، از همهچیز و همهجا...
منِ خجالتزده هیچ نشنیدم از آن حرفها... .
یادت هست؟
چندین بار روی همین نیمکت نشستی و حرف زدی تا بالاخره زبانم را باز کردی و بعد نامم را پرسیدی و من که هر روز از قصد روی همین نیمکت مینشستم تا بیایی و فقط حرف بزنی از همهجا.
چقدر از همصحبتی با تو شاد میشدم.
یادت هست؟
روی همین نیمکت گفتی تو را میخواهم برای بعد از این...
و قلب من پرندهای بود که با همان حرف به آسمان پرکشید.
یادت هست؟
روی همین نیمکت گفتی دوستت دارم.
گونههای من سرخ شد، اما دلم خوشبختترین بود.
یادت هست؟
روی همین نیمکت گفتی اگر تو را برای بقیه عمر نداشته باشم، عمری نمیخواهم که داشته باشم و من هم گفتم برای همه عمر تو را میخواهم.
اما...
امروز سخت میترسم از آن حرفی که آن روز بر زبان راندی.
یادت هست؟
آن انگشتر نگین زرد را همینجا در انگشتم کردی، به نشان خورشید عشق و گفتی برای اثبات تعهدت و گفتم برای محکم کردن پیمانمان.
یادت هست؟
بارش بارانی که خیس میکرد و شوقی که جوانه میزد و دعایی که همینجا زیر باران کردیم برای دوام عشقمان؟
گفتی عشق را دوام باشد وقتی تو باشی.
کاش یادم نبود!
روی همین نیمکت، آن دختر رسید. همانی که با دیدنش شوکه شدی و هیچ نگفتی.
اما او همهچیز را گفت.
همانی که زمانی ادعای دوست داشتنش را کرده بودی.
گفت از زیادی دوستهای همچون اویت.
گفت از تعویض دوستهایت به راحتی تعویض لباس.
و به من هشدار داد از روزی که مرا نیز به راحتی کنار بگذاری.
فهمیدی؟
چه سخت بر من گذشت وقتی انگشتر نگین زرد را در دستت گذاشتم.
- خداحافظ برای همیشه.
فهمیدی؟
مدتها به این پارک نیامدم تا چشمانم این نیمکت را نبیند، تا به یاد نیاورم همینجا دلم را به کسی باختم که برایم تنها کس بود و آنقدر مهم که فراموشم نمیشود.
ندیدی!
من در برابر نخواستنت کم آوردم.
دوباره برگشتم و روی همین نیمکت نشستم.
به آن امید که بیایی و حرف بزنی از همهجا.
ندیدی!
رفیقت همینجا نشست.
برای یافتن خبری از تو.
گفت که بعد من رفتهای، به کجا؟
کسی نمیدانست.
شنیدی؟
او گفت از دوستان بیشمارت!
آنچنان که مثل شده بودی میانشان، از دل نبستن
اما فقط تا قبل از همان دیدار اولمان روی همین نیمکت.
شنیدی؟
گفت که با خودت عهد کرده بودی اگر دلم را از آن خود کنی دیگر به کسی جز من فکر نکنی و جز من نگاه نکنی.
نفهمیدی!
حرف او با دل من چه کرد؟
وقتی گفت برایت با همه فرق داشتم.
گفته بودی آنقدر مرا میخواهی که نمیخواهی بیاجازه و تعهد حتی دستم را بگیری.
ندیدی!
آن روز روی این نیمکت چه شد؟
دختری پشیمان، قلبش همینجا سوخت.
در پی یافتنت افتاد به راه.
گشت همهجا را.
اما نبودی، هیچکجا.
خبر داری؟
از دلی که گریزان به همهجاست؟
در پی تو
در به در کوچهها شد
اما نیافت خبری از تو
خبر داری؟
چه بر من گذشت؟
تنها، غمگین، پشیمان.
و به انتظار
برای دیدن اویی که حرف میزد برایم از همه جا
میدانی؟
آرزویم را میگویم.
من همانم؛
دختر تنهایی که میگفتی کافیست آرزو کنی تا برآورده کنم.
منتظرم!
ندانستی!
که این روزها دختر تنهای روی نیمکت به چه فکر میکند؟
به گفتهات:
- بدون تو عمری نمیخواهم.
خبر داری؟
از تمنای دلم؛
نباشد روزی که حرف خود را عملی کنی.
چرا که من برگشتم تا برای باقی عمر کنارت باشم.
کاش بدانی.
من هر روز میآیم.
به امیدی که باز بیایی،
روی همین نیمکت بنشینی،
و حرف بزنی از همهجا.
