دستهایت را گرفته ووجودم گرم از بودنت میشود، ای دلبر وحشی چگونه مرا وابسته خودت کرده ای که توشده ای اب ومن شده ام ماهی چند لحظه ای نبودت مرا کشته ونفس مرا گرفته ای زیبا روی من نمی دانی ان سیاه چاله چشمانت چهبلاهایی سرم دلم اورده است از روزی که موهایت را لمس کرده ام ابریشم با دستم زبری میکند نمی دانی وقتی صدای خندیدنت می ایدگوشم رقص کنان انگار که لالایی برای دلم خوانده ای بس که ارام میشود نمیدانی دلبرجان که اشک هایت مثل خنجری ماند که دلم را چاک چاک میکند وغمت روزگارم را سیاه نمی دانم نام این احساسم را دوست داشتن بگذارم یا که نه ؟چون جنونی در این حس است را نمی توان با دوست داشتن بازگو کرد شاید که عشق باشد اماشاید بالاتر از عشق هرچه که هست بدان این حجم دوست داشتن برایم مقدس است