تابستان بود و هوا به طرز خفهکنندهای گرم. حتی نسیمی که میوزید، بیشتر شبیه بخارِ کتری، گرما را به صورتم میکوبید. داشتیم به سمت باغمان میرفتیم و من تصمیم گرفتم این بار خودم رانندگی کنم. رانندگیم بد نبود، فقط تا حالا دندهعقب نگرفته بودم و همین باعث میشد کمی لنگ بزنم.
همهچیز خوب پیش میرفت. بابا گاهی لبخند میزد، اما نگاه من مدام روی دستش میافتاد که قفلِ ترمز دستی را گرفته بود. همان نگاه، باورم را به اعتمادش از بین میبرد.
تا آخرهای مسیر همهچیز آرام بود، تا وقتی به جادهای خاکی و باریک رسیدیم. وسط آن، کامیون بزرگی ایستاده بود. رانندهاش از همان «داشمشتی»ها بود؛ سبیل بلند، کلهی کچل، دستمال روغنی دور گردن و نگاهی پر از حرف. من باید دندهعقب میگرفتم تا او رد شود، و همان لحظه وجودم یخ زد.
به سمت بابا برگشتم و آرام گفتم:
-باید دندهعقب بگیرم؟
با بیمیلی و بیاعتمادی گفت:
- آره، ببینم چیکار میکنی.
فشار روی شانههایم چند برابر شد. حس میکردم اگر اشتباه کنم، بابا ازم ناامید میشود. همین فکرها مجال درست فکر کردن نداد. فرمان را چرخاندم، کمی عقب رفتم، ماشین خاموش شد... و نفسم برای لحظهای ایستاد.
بوق بلند رانندهی کامیون توی سرم پیچید. سردرگم به بابا نگاه کردم. او گفت:
- میدونستم نمیتونی، پیاده شو، خودم میرم.
بیهیچ حرفی به صندلی شاگرد رفتم. بابا ماشین را جابهجا کرد. کامیون که خواست رد شود، راننده لحظهای ایستاد، شیشه را پایین کشید و گفت:
- حاجی، چطور ماشین میدی دست دختر؟ من جای تو استرس گرفتم!
گوشم سوت کشید. نفهمیدم بابا چی گفت یا چی جواب شنید. ذهنم پر شد از تمامِ «دیدی نشد»ها و «نمیتونی»هایی که در زندگی شنیده بودم. از دخالت بیجای آن مرد و قضاوتش خشم در وجودم پیچید.
با خودم گفتم: «نمیتونم ساکت بمونم.»
از پنجره سرم را بیرون بردم، مستقیم توی چشمهایش نگاه کردم و داد زدم:
-آقای رانندهی فضول! انسان بودن سخت نیست!
برای لحظهای سکوت کرد. نگاهش سرد شد و من احساس کردم آرامشی عمیق وجودم را گرفت. همانجا با خودم عهد بستم برای یاد گرفتن دندهعقب، جلسهی آزاد شرکت کنم.
من از آن بچهپروهاییام که هر وقت بگویند «نمیتونی» باید ثابت کنم که میتونم.