ویرگول
ورودثبت نام
نویسنده جوان با ذهنی کهنه
نویسنده جوان با ذهنی کهنهMoon child
نویسنده جوان با ذهنی کهنه
نویسنده جوان با ذهنی کهنه
خواندن ۴ دقیقه·۳ روز پیش

مامان رفت اما با لبخند

سطر اخر:
---

🌙 مادر رفت با لبخند

باران نرم صبحگاهی روی شیشه می‌ریخت و صدای قطره‌ها با قلب من هم‌صدا بود.
مامانم دست من و برادرم را گرفت و کشید سمت در.
گفت: «من یک لحظه‌ی دیگه تو این خراب‌شده نمی‌مونم.»

در سکوت، دستش را محکم گرفته بودم.
می‌خواستم با زبان بی‌زبانی بگویم: «مامان، من پشتتم… نگران نباش.»
اما برادرم گریه می‌کرد، می‌لرزید و با صدای لرزانش التماس می‌کرد که بمانیم.
گاهی نگاهی میان ما رد و بدل می‌شد، نگاهی پر از ترس و سؤال.
من اما فقط دست مامانم را محکم‌تر گرفتم.
در دست دیگرم عروسکم را چسبیده بودم.

پدر با لبخند تلخی گفت:
«کجا می‌خوای بری؟ اصلاً کجا رو داری بری؟»

برای یک لحظه دنیا برای مامانم ایستاد.
من دیدم که چطور جان از تنش رفت، ولی باز محکم گفت:
«مهم نیست… می‌رم، حتی اگه روحم رو بکُشی.»

مادرِ پدرم با طعنه گفت:
«پاره کردن دوتا کتاب، روحتو می‌کشه؟»

مامان خواست جوابش را بدهد، اما سکوت کرد.
می‌دانست هر توضیحی بی‌فایده است، چون مادرِ پدرم در آن لحظه نه یک زن، که فقط یک مادر بود — مادری که از ترس قضاوتِ دیگران، روح دختر مردم را نادیده گرفته بود.

گاهی، نسبت‌ها روح آدم را می‌کشند.

آن روز از آن خانه بیرون آمدیم.
روزهایی گذشت که مادرم مهریه‌اش را بخشید و حق سرپرستی من و برادرم را هم واگذار کرد.
برادرم همیشه او را مقصر می‌دانست.
با اینکه با مامان زندگی می‌کرد، دائم طعنه می‌زد و می‌گفت:
«اگه مادر بودی، به خاطر ما تحمل می‌کردی.»

سال‌ها گذشت.
مامان کار پیدا کرد، مستقل شد. خوب پوشید، خوب خورد، و برای اولین‌بار در زندگی، خوشحال بود.
من از دیدن لبخندش حس زندگی می‌گرفتم.

او خواستگار زیاد داشت، مردهایی که شیفته‌ی وقار و زیبایی خاموشش می‌شدند.
اما هر بار، با نگاهی آرام و صدایی پر از غم می‌گفت:
«عشق فقط یک‌بار اتفاق می‌افته. بقیه‌ش بهانه‌ست برای فراموشی.
اما من اون فراموشی رو نمی‌خوام.
می‌خوام حماقتم جلو چشم‌هام بمونه، تا یادم نره چی بود و چی شد.»

گاهی هم با لبخند محوی ادامه می‌داد:
«هیچ‌وقت صدِ خودت رو برای کسی نذار…
بذار یه تکه از تو ناشناخته بمونه،
تا اگه کسی واقعاً دوستت داشت، برای کشفش تلاش کنه.»

من اون موقع شاید نمی‌فهمیدم معنی حرف‌هاش چیه،
ولی حالا می‌فهمم اون زن چقدر زخم خورده و چقدر بزرگ بود.

من ازدواج کردم، برادرم هم.
اما او هنوز دلگیر بود.

از پدر خبری نداشتیم، فقط شنیدم چند ماه بعد از رفتن مامان، دوباره ازدواج کرده و بچه‌ای دارد.
ما اما با همه‌ی درد و سکوت، یاد گرفتیم نفس بکشیم.
مردم حرف می‌زدند، خانواده‌ی مادرم حرف می‌زدند، برادرم هم.
ولی مامان بی‌اهمیت به همه‌شان، لبخند می‌زد.
انگار تازه داشت زندگی را یاد می‌گرفت… و به ما یاد می‌داد.

یک شب، همسرم از سرِ کار برگشت و گفت:
«مامانت فردا دعوتت کرده خونش.»

تعجب کردم.
چرا خودش نگفته بود؟ چرا به من زنگ نزده بود؟
هرچی از شوهرم پرسیدم، طفره رفت. فقط غم در چهره‌اش بود.

با اضطراب تا صبح بیدار ماندم.
صبح زود با دلشوره لباس پوشیدم و رفتم خانه‌ی مادرم.

در را که باز کرد، لبخند زد. هیچ‌چیز غیرعادی نبود.
نفس راحتی کشیدم.

چند لحظه بعد، زنگ دوباره به صدا درآمد.
این‌بار برادرم بود.

مادر چای آورد، با شاخه‌های نبات و قندهای رنگی.
سینی را آرام روی میز گذاشت، نشست روی مبل تک‌نفره‌اش، و گفت:

«بچه‌هام… یه چیزی باید بگم.»

صدایش لرز نداشت، آرام بود.
اما با هر جمله‌اش، انگار تکه‌ای از وجود من فرو می‌ریخت.

مادر سرطان داشت.
فردا قرار بود برای شیمی‌درمانی به بیمارستان برود.

گریه‌ام گرفت، اما او لبخند زد و گفت:
«من دخترو پسرمو اون‌قدر قوی بزرگ کردم که حتی اگه غمگین بشن، باز زندگی کنن.»

حرف‌هایش بوی وصیت می‌داد. بوی رفتن.
انگار صدایش از جایی دور می‌آمد.

…

روزهای بعد، پشت شیشه‌ی سرد بیمارستان ایستاده بودم.
به بدن نحیفش زل زده بودم و از درون درد می‌کشیدم.
برادرم کنارم بود. چند روزه موهایش سفید شده بود، چشمانش سرخ و صدایش پر از بغض.

ناخودآگاه دستش را گرفتم، محکم — درست مثل همان روزی که مادر دستمان را گرفت و از خانه بیرون آورد.

او گفت:
«هیچ‌وقت نفهمیدم اون روز چطور انقدر راحت دست مادرمونو گرفتی که بریم بیرون…
اگه اون روز نمی‌رفتیم، شاید الان تنها نبود. شاید این‌همه سختی نمی‌کشید.»

دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم.
حلقه‌ام را لمس کردم. سرد بود.

گفتم:
«اون خونه قاتل مادر بود. قاتل روح و جسمش.
اگه می‌موند، ما هیچ‌وقت زنده و خوشحال نمی‌شدیم.
اون خونه قاتلِ آدمیت بود…
و مادرم شجاعت داشت که ازش بیرون زد.»

برادرم گفت:
«فکر نمی‌کنی داری سخت می‌گیری؟»

گفتم:
«نه… من اون کفش‌های قرمز اون زن غریبه رو دمِ صحافی پدرم دیدم.
من و مامان، عطر شیرین دارچین رو روی لباس‌های پدر حس کردیم.
مادر مُرد، وقتی پدر به بهانه‌ی سرکشی، کتاب‌هایش را پاره کرد.
وقتی او را خانه‌نشین کرد.
وقتی دیگر لاک‌های قرمز مادر را ندید،
موهای خرمایی‌اش را نبافت،
و رنگِ روی‌رفته‌ی صورتش را فراموش کرد.

مادری که روحش مرده باشد، نمی‌تواند عشق بدهد،
نمی‌تواند زندگی ببخشد.»

خواستم ادامه بدهم، اما بوق ممتد دستگاه‌ها در اتاق پیچید.
پرستارها دویدند.
و چیزی درونم فرو ریخت.

زمین می‌لرزید.
و مادر رفت…

اما لحظه‌ی آخر، لبخند بر لب داشت.

مادر رفت، با لبخند.
نه شکست خورد، نه تسلیم شد.
فقط رفت، چون روحش آزاد بود.


---

مادرزندگیلبخندعشق
۲
۰
نویسنده جوان با ذهنی کهنه
نویسنده جوان با ذهنی کهنه
Moon child
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید