جودی.
جودی.
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

اغیار

سلام خواننده ی عزیز!

از ظهر یک روز بهاری مینویسم.

از روزی که کتاب بیگانه ی اقای کامو رو تموم کردم ولی بماند که با ده صفحه ی پایانی اش ارتباط نگرفتم،خواننده ی عزیز همیشه پایان داستان ها برام غم انگیز بود ولی نه بخاطر محتوا و داستان ش بلکه بخاطر اون حس وابستگی ای که در امتداد روزها با کتاب برقرار کرده بودم.

زندگی این چنین مرا تربیت کرده که نه تنها باید انتظار پایان کتاب،بلکه انتظار پایان یک احساس زیبا را از جانب مخاطب هم داشته باشم.

میدانم که این متن را نمیخواند و میدانم براش مهم نخواهد بود حتا اگر بخواند از من ولی من هنوز نه تنها شب ها که برای عشاق اشت حتا روزها درست وقتی افتاب وسط اسمان است و بر فراز چشم های ادمیان خجستگیه خودش را میخواند میتوانم به او و شعرهایش،به او و تپش های قلبش فکر کنم؛چه سود؟! اکنونی که مینویسم او اغیاری را همدم خود کرده است و دلش را به فریب فراموشی به دل دیگری گره میزند تا باشد گره ای کور به امید‌وصال!

ولی ما باهم رویایی مشترک داشتیم،رویایی که زمان را بین مان متوقف میکرد و عشق را از نخست برایمان میکشد! حال این رویا تنها اهرمی ست برای شعر گفتن هایت برای تراوش های ذهنی ات و برای دل بردن اغیار جدیدت:) ابدا مشکلی با این موضوع ندارم چون منطق حکم میکند تنها عشق برای یک زندگی کافی نیست و به همین سبب ما این حس را در جعبه ای چوبی گذاشتیم که یادگارب بماند از دل فرهادی که کوه را کند ولی شیرینی خیالش تلخ و گزنده شد...

خواننده عزیز!

همیشه اصرار و‌خواستن و عشق برای یک انسان کافی نخواهد بود،همیشه زندگی لطیف و مهربان نیست که بگذارد دست تو در دستانش بماند و لب هایتان از طعم لبخند یکدیگر شاد زمزمه ی دوست داشتن بخواند؛زندگی می تازد تا به تو بفهماند همیشه انطور که میخواهی نمیشود؛گاهی تنها دوای درد تو صبر است و لیکن تو بی صبر ترینی…

به من بگو!

دل که تنگ است کجا باید رفت؟!


_از بیستمِ اردی بهشت ماه هزار و چهارصد و سه.

جنگل پرتقال/تلاقی دو‌ نگاه در یک زمان.
جنگل پرتقال/تلاقی دو‌ نگاه در یک زمان.


دلانتظار پایانخواننده‌ی عزیززندگیعشق
_معلم _و همچنان در جستجوی هیچ نیستم مگر اندک هوایِ راستین زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید