دستش را در جیب به تیغ رساند.خوب بود که مطمئن می شد هنوز هم آنجاست و در صورت لزوم می توان به آن متوسل شد و رگی را پاره کرد.
قدم در راهرو مکان سفید پوشان نهاد و خود را به همان جایی که می خواست رساند.مکانی که در آن سرخی خون سپیدی پارچه هارا می شکافت اما روحی به سماء عروج نمی نمود.
کالبد شکافان هر یک به گوشه ای میرفتند و اجساد را به امید کشفی تازه می شکافتند.اجسادی که زمانی در بطن یک مادر پرورش یافته بودند،کودکی کرده بودند،اشک ریخته بودند و بزرگ شده بودند اما اینک از خود اختیاری نداشتند اما او...او آمده بود تا به اختیار خود تنش را بشکافند و تا جانش از بند تن رها شود.
به سمت پزشکی که پیدا بود مافوق دیگران است رفت و گفت:می خوام خودکشی کنم.
پزشک یک لحظه دست از کار کشید و بی توجه به اینکه این فرد چطور وارد شده گفت:چی؟چرا!
قطعا پزشک بیشتر از قصد خودکشی جوانی ژولیده از انتخاب مکان مرگ او بود.تابحال کسی برای خودکشی به اینجا نیامده بود.
_من بدنمو در اختیار شما میزارم تا هر کاری که خواستید باهاش بکنید. اجازه میدم مرگ من در جهت پیشرفت علم باشه. پس هر چه زودتر منو تیکه تیکه کنید!
پزشک مات و مبهوت به این نتیجه رسید که او دیوانه شده و کسی را فرا خواند که بیرون ببردش اما او که دست از جان شسته بود تیغ را از جیب خود بیرون آورد،بر رگش گزاشت و فریاد زد،کسی به من نزدیک نشه...
همه دست از کار کشیده و با تعجب و شاید کنجکاوی نگاهش می کردند.
_اگه قبول نمی کنی که برای پیشرفت علم منو بکشی خودم خودمو می کشم.یه مرگ بی فایده
هیچ کس یارای مقابله با او را نداشت یا خود را می کشت و یا با آزمایشی علمی کشته می شد.
لباس سفید بر تنش کردند و بر تختی که هیچ زنده ای را به خود ندیده بود خواباندندش دیگر عمرش به پایان رسیده بود.
شاید زندگی بی فایده اش را مرگ سودمندش جبران می کرد.
کارد در دست پزشک به حرکت در آمد و خون در رگ های او از حرکت ایستاد...