دو سالی میشه نه یک سال 11 ماه . پرسه هایی که به انتهای رسیدن را فراموش کرده بودند .خیابان هایی که با تاریکی در عقد بودند تنها یک چراغ برقی که نورش میپرید در آن مکان سکنا گزیده بود
رنگ خانه ها کمرنگ شده بود ارواح تاریک شب عشق بازی میکردند صدای سکوت آنقدر زیاد بود که دیگر چیزی را نمیشنیدم
فقط صدای زوزه باد که گله گوسفندان وجودم حمله ور شده بود فکر غرق در ژرفای خودم رانده شده تر از حتی شیطان رجیم یا طلسم شده تر از حتی ساحران بادیه نشین انگار معلق میان همه جهان هایی که در یکدیگر لولیده اند. نمی دانم در تنهایی سیر میکنم نگاهی به جهان اطراف به نرگس های مرده تنها ترین منم اما قلبم نوید میدهد وجود سایه هایی در اطراف که با صدای خواهش می آیند اما نه این صدای تنفر است .
مزه سرما را میچشم انگار که با او یکی شده ام صدای شکنجه آدمیان در جهنم احوال رسوخ شده به غایت پروانه های درونشان را می بویم صدای سایه های عظمت میگیرد چشمانم را از دیدن اطراف محروم میکنم و خودم را غرق در افکاری که هرکدام در جاده بی انتهای افکار خویش پرسه میزنند غرق میکنم سایه ها اکنون در جوار من بودند میتوانستم لباس های آغشته به خونشان را که عطر ناامیدی را در هوا پراکنده میکردند را بچشم .
ندای قلبم بلندم میشود اما ندایی همراه با تیر کشیدن دست رحمتم را در دستش میگیرم و میگویم آرام تر صدایت را کسی نمیشنود نگاه های پرتمنایش را رصد میکنم اما فقط میتوانم به او دلداری بدهم و بگویم هیس لالا گل لاله من
سنگینی نگاه هایی که به من دوخته شده بود را حس میکردم میتوانستم تاریکی را لمس کنم و آن را بفشارم نگاهی چرخوانده شده همراه نفسی بند آمده و حبس ابد با نگاهی در تواضع اتمام به سایه هایی که حال دیگر سایه نبودند چشمانی میخکوب به چهره هایی آشنا به صورتک هایی با چشمانی از حدقه بیرون زده زمزمه چیزهایی در زیر لب کت هایی چرمی سیاه تیره تر از سیاهی شب کفش های چرمی مخلوط از تیره رنگ ها و خونهای چسبیده به آن کمری خم چهره ایی سرد بی روح سفید تر از گچ گونه هایی کاملا تا زیر چانه کشیده و افتاده در این بین جیغ بلندی آن شیشه سکوت را شکست سایه دومی بود که با دستانش آسفالت را می تراشید و خنده هایی از ته دلش که آمیخته با جیغ گریه و اما خنده های مصنوعی که از اجبار میزد به جنگ با سکوت رفته بود چشمه های جوشان استغفار اشک هایم سرازیر شده بود سایه هایی که حال دیگر خودشان را به من چسبانده بودند و زمزه هایشان را بلند در گوشم زمزمه میکردند حرف هایی که مانند موج سونامی قلبم را ویران کردند بغضم ترکید اما ثانیه ایی بعد دستم را بر روی گلویم گذاشتم زخمی بزرگ را یافتم بوی نفس دیگر نمی آمد سایه ها گلویم را فشردند و من را با زیر آن جاده سوق دادند دیگر صدا ندای قلبم نمی آمد
من توسط خودم کشته شدم ........
ها راستی
ناموسا فشار میخورم
ویو ۱۰ تا لایک هیچی ?