یک صبح دیگر یک روز دیگر بازهم خورشید آسمان را با تمام قوت شکافته و به میان پنجره امده بود و نور تاریکش را بر صورتم میتاباند من نیز با چشمانی نیمه باز ،خسته، دوخته شده به ساعت به عقربه هایی با سرعت تمام من را به جهنمم فرا میخواندند، بدون هیچ ابایی بدون هیچ امتناعی ، آیا درخواست زیادیست که بگویم
با ایستید . درخت وجودم دیگر پای رشد ندارد آفت های زندگی قلبم را فاسد کرده اند درون این انوار تاریکی غرق شده ام هر روز خدا غم آن بیرون منتظر من است تا طلبش را از من بگیرد و خشم ان طرف تر تا یقه ام بچسبد فقط یک ثانیه با ایست . ولی آن عقربه ها به من خندید و سرعتشان را بیشتر کردند چاره ایی نبود وقت آن شده بود لبخند مصنوعیم را از درون کمد سیاهچاله های دلم بردارم و بر دهانم بگذارم و بروم همه چیز مثل همیشه مصنوعی بود شاید هم سرد بی روح زمخت، نرمی لطافت را خیلی وقت بود گم کرده بودم شاید آنها دیگر وجود ندارند زمان زیادی بود که گل های رز محبت دلم خشکیده بودند کسی این اطرف ندای مدد محبت آنها را نشید تا ز آب محبت سیرابشان کند جای آنها را خار و خاشاک ها تلخی و حسد و دو رویی گرفته بود هیچ راه برا گذر از این بیابان نیست هر صدای تیک تیک ساعت مثل پتک بر نفس خسته یاد آوری میکرد وقت رفتن نزدیک است زمان سوختن نزدیک است و مدام و مدام تکرار میشد
این حال بد را کسی ندید؟
دیدند اما باز هم کسی ندید
این روح گمگشته ام را کسی ندید؟
دلهای بی روح را که توان دید
چشمه های خشکیده ام را کسی ندید؟
دل بی آب محبت را که توان دید
سوسن سنبل و بلبل های دلم را چی؟
آنها را خیلی وقت است که اینجا کسی ندید
صدای مددهای بلندم را چی؟
در دلهای بی روح که توان شعر خواند
روح آدمیان به کجا کوچیده اند؟
به زیر ماسک های زمخت پر ادعا
با تشکر از خواهرم در تولید نسخه صوتی من رو همراهی کرد