حکایت دندان درد های وسط جلسه رواندرمانی عجیب است. انگار دندان هایم شمع های سفید محکمیاند که فتیلهش درد میکند.
گاهی بعد کابوسهایم این درد را حس میکنم.
شقیقه هایم درد میکند.
چشمانم را میبندم تا کمی بخوابم. شاید رویایی دیگر پایان امروز باشد.
بعد از چند دقیقه به خود آمدم. انگار شبیه لالایی های مامانم را زمزمه میکردم تا بخوابم. و این قشنگ ترین اتفاق امروز است.
بعد از مدتها خودم را بغل کردم و برای خودم لالایی خواندم. در روانشناسی به «شفقت ورزی به خود» معروف است اما من اسمش را میگذارم عشق . عشقی که از درونت و برای درونت است.