Sarahyo
Sarahyo
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آپاندیس

یک دیوار کامل را نقاشی کرده بودند. یک چراغ هم بالای نقاشی آویزان بود. کل اتاق چهارگوشه‌ای شش متری هم نمیشد. اما حاجی خاله از اتاق دل نمیکند. تمام وقت زل زده بود به عکس نقاشی شده روی دیوار. یکسال میشد که حاجی خاله رنگ آسمان را ندیده بود.

چهار سال پیش یکی از دخترانش را سر زایمان از دست داد. مامای با تجربه‌ای بر سر بالین دختر بود. اما از دست او هم کاری بر نیامد. درست سال بعدش دختر دیگرش از حصبه مرد. از بچه هایش قدسی و پوری و ناصر برایش مانده بودند. قدسی دختر بزرگ و پوری ته تغار حاجی خاله بود. ناصر پشت سر پدر سراغ بنکداری رفته بود. از وقتی آقاش مرد، ناصر برنج و روغن و بنشن سلسبیل و به همراه یکی دوتا از هم کسبه‌ای‌هایش تامین می‌کرد. حاجی خاله قدسی را شوهر داده بود. اجاق‌اش کور بود. اینطور میگفتند‌. بس که حرف و سخن شنیده بود. اما حاجی خاله تهِ دلش خوشحال بود. از زایمان دخترانش چشمش ترسیده بود. پوری اما ور دلش بود. عجیب دلبسته پوری بود. مثل چشمانش او را می پایید. لپ‌های پوری گل انداخته و چشمانش گرد بود. پسر همسایه دو سه سالی بود که چشمش دنبال پوری بود. از اون موقع که وقت و بی وقت موشک‌های کاغذی‌ به حیاط خانه حاجی خاله پراند، پوری هم کم و بیش حواسش پی او بود. یکی دوبار با ترس و لرز تای موشک‌ها رو باز کرد و اسم خودش را دید. کاغذ و از ترس به مستراح انداخته بود و دلش غنج رفته بود. جمعه بود. از صبح سر دل پوری میسوخت. حاجی خاله دوایی نبود که به دهانش نریخته باشد. از آب کردن شیرین بیان بگیر تا عرق رازیانه و بومادران. دخترک شکمش و با چادر میبست و کنار بخاری لم میداد. چشماش پرو خالی میشد. درد لعنتی مدام می‌رفت و می‌آمد.

ناصر بعد از فوت آقایش برو و بیایی پیدا کرده بود. دو سه باری که برنج دودی و روغن حلبی را نسیه به مردم فروخته بود خیالاتی شده بود که بزرگی کرده. جمعه‌ها را خانه حاجی خاله شب میکرد. با قدسی و شوهرش هم طی کرده بود که جمعه‌ها آنجا باشند. هر جمعه بساط همین بود. زیر گوش قدسی غر غر میکرد که تو عرضه نداری توله پس بیاندازی بقیه که دارند. تا شوهرت سرخود کاری نکرده خودت برایش آستین بالا بزن. نگذار انگشت نما بشویم. قدسی هم گریه‌کنان میرفت تو زیر زمین به هوای آوردن ترشی. حاجی خاله هم زیر لب نفرین میکرد و گاهی با صدای بلند میگفت <<خیر نمیبینی ناصر!>>.

آن جمعه پوری حال نداشت به حاجی خاله کمک کند. درد شکمش زیاد بود. چادر را محکم بسته بود به کمرش. مدام خم و راست می‌شد. پسرای ناصر دور حوض یک بند می‌چرخیدن. قدسی دلش خون بود. روسری‌اش را جلوی دهانش گرفت و دویید توی زیرزمین. گوشه چشم حاجی خاله همه‌اش پیِ پوری بود. به ناصر سپرد که فردا دنبال طبیب باشد. صدای زمین خوردن یکی از پسرها ناصر را از جا بلند کرد. سر زانوی پسرک خونی شده بود. با پس گردنی او را کنار حوض برد. پایش را شست. کاغذ تا شده‌ی خیس خورده‌ای افتاده بود کنار حوض. اسم پوری و تاریخ زیرش با دستخط خرچنگ قورباغه‌ای برافروخته‌اش کرد. چشم‌هایش کاسه خون شده بود. برگشت و پوری را با سینی چای وسط حیاط دید که نیمه ایستاده زل زده و نگاهش میکند. ناصر لگد محکمی به پهلوی راست پوری زد و با داد و بیداد حاجی خاله را صدا کرد. درد پوری درجا ساکت شد. انگار که هیچ وقت نبوده. چادر را شل کرد و به دیوار تکیه کرد. نشست. چشم هایش پر و خالی میشد. درد اما رفته بود. بوی سرکه‌ی کاسه ترشی ناصر را عصبی‌تر میکرد. حاجی خاله روی پله های مطبخ نشست. پسرها دور حوض میدویدند. لپ‌های پوری گل انداخته و چشم‌هایش گرد بود. حاجی خاله یکسال بود که از اتاق شش متری بیرون نیامده بود. زل زده بود به نقاشی پوری روی دیوار…

داستانداستان کوتاه
یک فیزیک خوانده سر به کهکشان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید