- نیست! چندباری به در خانهاش رفتهام. اما نیست!
بیشتر از اینکه به کلمات دقت کنم چشم و حواسم در پی بخاری بود که از دهانش بیرون میآمد. انگار از درون تب داشت. گونههایش قرمز و ملتهب بود.
+شاید سفری رفته باشد. نگرانیات بی مورد است.
− هیچ وقت بی خبر و بدون خداحافظی جایی نمیرفت. در ضمن کسی را ندارد که به دیدنش برود. اهل مسافرت و گردش هم نیست. نمیدانم باید چه کنم؟
شیب به نفس نفس انداخته بودش. دو سه پیچ را با هم رفته بودیم. کم کم مه داشت به ما میرسید. هنوز یکی دوتا از اتاقهای "خانه دور" روشن بود. انگار یکی پشت پنجرهای در طبقه دوم ایستاده بود. سایههای موازی نردهها روی صورتش نمیگذاشتند که تشخیص بدهم او کیست که تا این وقت شب بیدار مانده و منظره خشن و سرد زمستان کوهستان و تماشا میکند.
هنوز کامل از کنار "خانه دور" رد نشده بودیم که چراغ آن دو اتاق هم خاموش شد. صدای زوزه و ناله شغالها دمای هوا را سردتر از آنچه بود جلوه میداد. همیشه با شنیدن صدای زوزه حس میکردم لباسهای بیشتری برای گرم نگه داشتن خودم نیاز دارم.
تقریبا بقیه مسیر تا رسیدن به خانه را در سکوت قدم زدیم. سرما و مهِ نارنجی رنگ که به واسطه دو سه چراغی که اطراف راه کاشته شده، دیده میشد، آدم را از حرف زدن هم دلسرد میکرد. با بیتابی ازش خداحافظی کردم اما آنقدر حواسش پرت بود که با بی اعتنایی و سردی فقط با گفتن "خداحافظ" شب را برای من تمام کرد.
واروژ برایش بیشتر از یک دوست بود. از وقتی جوان ارمنی به آن کوهستان کوچانده شده بود، خودش و کتابهایش مثل پناهگاهی برای او در روزهای تاریک کوهستان شده بود.
پسر بیچاره بعد از گذشت این چند سال به خوبی با شرایط این منطقه کنار آمده بود و مانند بومیهای اینجا زندگی میکرد. کتابخانه اش حتی از پشت پنجرههای کوچک خانهاش هم تماشایی بود.
مادرم کنار بخاری خوابش برده بود و برادرم هم مثل همیشه در اتاق خودش مشغول بود. هرچند دقیقه یکبار صدای ورقه کاغذی که در هوا تاب بخورد به گوشم میرسید. انگار که کینهای با کتاب بیچاره داشته باشد ورق میزد.
وقتی از خواب بیدار شدم مادرم مشغول پختن نان بود. برای اهالی خانه دور نان میپخت. معتقد بود آرد مرغوبی برایشان نمیفرستند و بندگان خدا انگار نه انگار که هستند و زندگی میکنند.
به یاد شبح پشت پنجره دیشب افتادم. دلم گرفت. او و دوست ارمنیاش را به خاطر آوردم. لباس پوشیدم و شال گردنم را محکم گره زدم و از خانه بیرون زدم. داشتم با سرعت و بی تعادلی مسیر گل و شل را پایین میآمدم که صدای همهمه توجهام را جلب کرد. یکی دو پیچ را که رد کردم دیدم جمعیت زیادی دور یک نفر جمع شدهاند. انگار کسی را نگاه میکنند که معرکه گرفته باشد. با خودم گفتم که حتما واروژ را در وضع ناجوری پیدا کردهاند.
قدم هایم را تندتر کردم که یکی از پشت بازوانم را گرفت. برادرم بود. با چشمانی نگران و اشکآلود از من خواست که بایستم.
−واروژ را پیدا کرده اند؟
نه!
− پس چه؟ جان بکن!
مهمان جدید "خانه دور" را به آنجا میبرند.
انگار که دوباره شروع شده بود. مریم مهمان جدیدش بود. برادرم بدون اینکه ذرهای تلاش برای پنهان کردن اشکهایش بکند مسیر آمدهی من را به سمت بالا برگشت. دو سال بود که "خانه دور" هیچ تازه واردی را به خودش راه نداده بود. از این خساستاش راضی بودیم و در کنجِ خوشخیالی دورادور دیدنش برایمان کافی بود. حالا اما دوباره درهای خانه دور به روی میهمانان تازهاش باز شده بود. آغوشی سرد و ناامن. تاریک و سیاه. به یاد سایههای موازی نردهها افتادم و دلم آشوب شد. مریم تنها هفده سال داشت! بار دیگر به معرکه سیاه نگاه کردم و من هم رو به بالا حرکت کردم. پیچهای تپه آدمها را از هم بی خبر میکرد. همانطور که انتظار داشتم مادر هنوز مشغول پخت و پز بود که ازش خواستم ادامه ندهد. برایش از حلقه آدمهایی که دور مریم جمع شده بودند گفتم. اینکه به خاطر تازه واردش تا دو هفته نمیتوانیم به آنجا غذا و خوراکی ببریم. مادرم ناخوداگاه اشک میریخت و زیر لب زمزمه میکرد. یادمان رفته بود! از سرمان افتاده بود! دخترک بیچاره!
سعی در آرام کردنش نداشتم. میدانستم بی فایده است. بی سرو صدا از خانه بیرون زدم. او را دیدم که از دور قدم زنان میآید. کلاهاش را تا جایی که میتوانست پایین کشیده بود. شالگردن خاکستری رنگش محکم دور گردنش گره خورده بود. دوست نداشتم سربالایی بروم. منتظرش ایستادم. سلام کم رنگی کرد. واروژ برایش از آنچه فکر میکردم با ارزشتر بود. انگار تازه فهمیده باشماش. آرام در کنارش شروع به قدم زدن کردم. دستهایش در جیباش بود و بخاری که از دهانش بیرون میآمد هنوز هم بیشتر از حد معمول بود.
− مطمئنی تب نداری؟
نمیدانم.
− خیلی صورتت قرمز شده است!
ممکن است تب باشد!
− خبرهای بدی دارم.
یکدفعه انگار برق از چشمانش پریده باشد برگشت سمت من.
از واروژ خبری شده؟ طوری اش شده؟
− نه! یعنی نمیدانم! اما خبرم مربوط به واروژ نیست!
معمولا در این مواقع سوالی نمیپرسید. میگذاشت که به حرفم ادامه بدهم. این بار اما دلم میخواست بپرسد.
− راستش خبر مربوط به خانه دور است! انگار دوباره شروع شده. مریم را امروز به آنجا بردند.
بیچاره پدرش!
تا آن زمان تنها به پدرش فکر نکرده بودم. تنها کسی که در حلقه معرکه بگیران نشسته بود و جذابیت ماجرا میخکوبش نکرده بود، او بود.
تنها جملهای که در مورد ماجرای خانهدور گفت همین بود. در سکوت قدم میزدیم و اینبار فکر پدر مریم رهایم نمیکرد. پدری که درست سال پیش پسرش را هم در این کوهستان از دست داده بود. جنازه نصفه و نیمهاش را که از دست و دهان گرگها در امان مانده بود را با دستهای خودش چال کرده بود.
یکدفعه دستم را گرفت و کشید.
نکند واروژ هم متوجه بیماری شده بود و برای اینکه به خانه دور منتقلاش نکنند از اینجا فرار کرده؟
فرار کردن با پای خود خیلی بهتر از این است که سر به نیست شده باشد. این را میدانستم. اما قبل از اینکه حرفی بزنم سرش را پایین انداخت و به حالت قبل برگشت. حس میکردم پاهایم هرکدام نیم تن وزن دارند. بس که گل به کفشهایم چسبیده بود راه رفتن برایم مشکل بود. ازش خواستم تا کمی بایستد تا من کفشم را تمیز کنم. تکه چوبی برداشتم و سعی کردم گلها را از کفشم بکنم. صدای نگرانش را شنیدم. نگرانیاش انگار فرق داشت. طعم حرفهایش تلخ بود. اما این تلخی چیز دیگری بود.
این روزها بیشتر از خودت مراقبت کن. کمتر بیرون بیا. خانه دور اتاقهای خالی زیاد دارد. تا تک تک ما را نبلعد دست بردار نیست. تا آن اتاقها خالی هستند مثل گرسنهای که شکماش قار و قور کند آرام و قرار ندارد.
همانطور که خم شده بودم سرم و چرخاندم و پرسیدم: من؟ فقط من؟
چشمانش را تنگ کرد و به داخل جنگل نگاهی کرد. انگار چیزی دیده باشد. بازهم چیزی نگفت. به جلوی خانه دور رسیده بودیم. این بار فقط آن پنجره تاریک بود. همان دیشبی. انگار نه انگار که تا چند ساعت پیش اینجا کلی آدم جمع شده بودند تا مریم را بدرقه کنند به خانه جدیدش. خانهای که اگرچه با منزل پدریاش فاصله چندانی نداشت، اما خیلی دور بود. ابدی و خیلی دور. خیلی! یک خانهی دور!
واروژ را برده بودند. این را دو سه روز بعد فهمیدیم. بعد از اینکه به کمک اهالی کل جنگلها رو پیاش گشتیم. بعد از اینکه او به شهر رفت و پرس و جو کرد. سایهی پسرک ارمنی برایشان سنگین بود. بردنش تا سبک شوند. تبعید هم از بارشان کم نکرده بود. فهمیدیم واروژ را بردهاند. دو سه روز بعد فهمیدیم. وقتی کلی از مردهای منطقه را با خواهش و التماس بردیم تا جنگل را بگردند. دو سه روز بعد فهمیدیم. وقتی او به شهر رفت تا خبری ازش بیاورد. فهمیدیم وقتی او هم برنگشت. وقتی او را هم بردند. مثل خیلیهای دیگر. واروژ را برده بودند. این را دو سه روز بعد از گشتن توی جنگل فهمیدیم. بعد از برنگشتن او فهمیدیم. بعد از اینکه برادرم به دور از چشم مادر و بی سر و صدا خودش را به خانه دور رسانده بود. واروژ را برده بودند. مثل او که بردند. بعد فهمیدیم. بعد از اینکه برادرم خودش را رسانده بود تا اتاقی را پر کند. تا شبحی به اشباح پشت پنجرههایِ نردهدار اضافه کند. قبل اینکه کسی بفهمد مریض شده. واروژ را برده بودند. حالا هم او از حال واروژ با خبر بود. هم برادرم در اتاق کناری مریم پشت پنجره میایستاد.
واروژ را برده بودند. مثل همه چیز من که بردند. این را دو سه روز بعد فهمیدیم….