Sarahyo
Sarahyo
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

مثل دریاچه ارومیه

خالی شده بود، مثل دریاچه‌ای از آب، از ماهی و جلبک‌هاش، روز به روز خشک شدن و خالی شدنش رو نسبت به قبل می‌دید، هر روز بی آنکه با روز پیش‌اش فرقی کرده باشه بخشی از وجودش کنده می‌شد. محو میشد. یک روز که بیدار شد انگشتانش را حس نمی‌کرد. همان‌هایی که لمس کرده بودند. نواخته بودند. مداد دست گرفته بودند. روز بعد یکی از گوش‌هایش نبود. حنجره‌اش را بعد از آن. حافظه‌اش را هم نمی‌خواست. اما رهایش نمی‌کرد. چشمانش را باز که می‌کرد اولین چیزی که به خاطر می‌آورد بدترین اتفاق دیروز بود. از همه آنچه رخ داده بود زمین خوردن پیرمردی در پیاده‌روی شلوغ ولیعصر و خجالتش از ناتوانی مقابل چشم‌اش رژه میرفت. یک روز که چشم باز کرده بود، رد پهن و نازک لاستیک‌ها روی بدن بی‌جان و مسطح سگی کرم قهوه‌ای وسط اتوبان کردستان از جلوی چشمانش عبور می‌کرد. روز بعد به محض بیدار شدن به یاد جوانی افتاد که دست در دست دختری در پیاده‌روی مقابل پارک ملت قدم می‌زد که دو نفر از پشت سر به او نزدیک شدند و او را با صورت به سنگفرش‌های پیاده‌رو کوبیدند. یک روز به یاد قمه‌ای افتاد که در دست مرد فربه‌ای می‌چرخید و با ضرب بر پیکری وسط خیابان سهروردی فرود آمد. روز دیگر بچه گربه‌ای چمباتمه زده و یخ زده در گوشه‌ای از پارک کوچکی نزدیک میدان قبا را به خاطر می‌آورد. پسربچه‌ای که سر خیابان آذربایجان برای خارج کردن ته‌مانده‌ی غذایی از سطل زباله تا کمر درون آن خم شده بود و پاهایش معلق در هوا تاب میخورد. خاطره کودک کاری که برای یک بستنی با شکسته‌های شیشه به جان دوستش افتاده بود یکی دیگر از آن‌ها بود. دخترکی با موهای قهوه‌ای که در شلوغی چهارراه استانبول گریه کنان دنبال مادرش می‌گشت. شاهین‌های فروشی درون قفس با بال‌هایی جمع شده در پیاده‌روهای خیابان سعدی. یاد چشمان بهت‌زده و پر التماس مادربزرگ وقتی که بسترش را خیس کرده بود و شیفت شب را پرستاریارهایِ مردِ بیمارستان پر کرده بودند. این خاطرات چرک یکی از چشمانش را هم ربود. پاهایش را هم از دست داد. او بیزار از جزییات و حافظه‌ی بی ملاحظه‌اش هرشب آرزوی ندیدن صبح را به رختخواب میبرد. کم شده بود، خالی شده بود. از مهم‌ترین دارایی‌اش. مثل دریاچه‌ای از آب. چرخش بی امان قاشق چای‌خوری در لیوان آبی که از قرص‌های خواب آور تا نیمه پر شده بود. با خودش میگفت نکند فردا اولین تصویر آن یک چشم‌اش این باشد!


دریاچه‌ای آب
یک فیزیک خوانده سر به کهکشان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید