نمیدانم از کجا برایت بگویم . تو روحت هم خبر دار نبود که دوستت داشتم و مرا اصلاً نمیشناسی ؛اما حداقل با نوشتن اینها شاید قلبم کمی آرام بگیرد ؛ ولی مطمئن هستم که حرف هایم ، هیچ گاه به دستت نمی رسد.
فکرت از سر بیرون نمیرود، با اینکه حتی یک بار هم نتوانستم با تو حرفی بزنم .
آن یک ثانیه نگاهت به اندازه یک سال فکر کردن به آن برایم کافی بود؛ اما چه حیف که آن چشمانت در دید من نیست.
از دور نگاهت میکردم با اینکه میدانستم برایم مصیبت میآورد، اما من حاضر بودم به همه آن مصیبتها سلام کنم.
چطور فراموشت کنم ،در حالی که با افتادن هر قطره باران بر روی زمین، فوت کردن شمعها ،دیدن تو در خوابم یا .... تو به ذهنم میآیی؟
چگونه تو را پنهان کنم وقتی از چشمانم سرازیر میشوی؟
شاید برای وصفت اینگونه است ،که باران زده بود کویر دلم را .
ای محبوب من، اطلاع ندارم که در کجای این سرزمین درندشت هستی.رفتی ، اما من در خیالات خودم خاطرههایی ساختم که قصد رفتن ندارند.