تا به حال وقتی خودت را در آینه نگاه می کنی به این فکر کرده ای که تو چیزی در وجودت می پرورانی که هیچ کس آن را ندیده؟ یا مثلا تعاملاتت با انسان ها به حدی کم است که دیگر حتی خودت هم نمی دانی غریبه در آینه کیست و باید چگونه با آن رفتار کنی؟ این دردی است که سالها با آن دست و پنجه نرم می کنم، درمانی ندارد و فقط تا جایی که می توانم خودم را از آدم ها دور می کنم. با خودتان می گویید من عجیبم، اما بگذارید به شما بگویم که رویارویی با آدم ها به حدی برای من سخته است که مانند ترس شما از افتادن در قفس مار است. پس در نهایت تنها چیزی که انتخاب کردم زندگی ای ساکت است، زندگی ای که فقط من در آن هستم.
مادرم همیشه می گفت انسان ها برای هم متولد می شوند، آنها وقتی به دنیا می آیند تقدیرشان به هم گره می خورد تا هم را پیدا کنند، آنها برای هم ساخته شده اند. به او نگاه کردم و پرسیدم چه کسی برای تو ساخته شده؟ مادرم فقط نگاهم کرد و لبخند زد. به او گفتم پس پدر اینجا چکاره است؟ و باز هم لبخند زد و جوابی نداد، پدرم خیلی وقت بود که از مادرم جدا شده بود و هیچ خبری هم از او نداشتیم. مغز کوچک و بچگانه من هنوز در امیدی واهی برای برگشتن پدر و آشتی کردن آنها بود. نمی دانستم گاهی آدم ها ترجیح می دهند که به چیزی پایان بدهند. من چندیدن سال دچار آسم شدید بودم و این بیمار در من شدت گرفت تا جایی که کارم به بیمارستان کشید و دکتر ها تشخیص عفونت ریه را دادند. مادرم افسردگی شدید گرفته بود و هر شب گریه می کرد، فکر می کردم چون قرار است بمیرم و از پیشش بروم برای همین گریه می کند. مغز کوچک من همچنین توانایی درک او را نداشت، فکر می کردم مشکل من هستم، همیشه فکر می کردم که مشکل من هستم. پدرم بعد از یک سال برگشت و تصمیم گرفت وظیفه پدرانه اش را بعد از یک سال بی خبری در حق من انجام دهد. مادر را به خانه فرستاد تا خودش با وجود همسری در انگلیس پیش من بماند. من هیچ سرگرمی نداشتم جز شمردن آدمهایی که از راهروی بیمارستان رد می شوند، با خودم می گفتم که آیا آنها هم مثل من قرار است بمیرند؟
روزها گذشتند و همه چیز به همین روال بود تا روزی که پرستار بداخلاق بخشی که من در آن بستری بودم دختری را با خودش به اتاقم آورد. آن دختر سرطان داشت و برای شیمی درمانی هر هفته یک بار به بیمارستان می آمد. با او دوست شدم، آنقدر با هم صمیمی شدیم که روزها را برای دیدن دوباره او می شمردم. اسمش را هیچ وقت از او نپرسیدم، اسم آدم ها برایم اهمیتی نداشت چون هیچوقت اسمشان یادم نمی ماند. دوستش داشتم،شاید حتی از مادر افسرده و پدر متاهلم هم بیشتر دوستش داشتم. او هم من را دوست داشت، می گفت من تنها کسی هستم که از او نمی ترسم، دوستانش در مدرسه او را به خاطر سر بی مو و رنگ و روی پریده اش مسخره می کنند و از او دور می شوند. هرچه که بود، هر طور که بود، با خودم می گفتم او همان کسی است که برای من ساخته شده، دوست داشتم به مادرم بگویم که من آن کسی را که برای هم متولد شده ایم پیدا کردم. مادرم خیلی وقت بود به دیدنم نمی آمد، حالا پدر هم گاهی وقت ها گریه می کرد. یک شب وقتی چراغ اتاقم در بیمارستان خاموش بود و من خودم را به خواب زده بودم تا مجبور نباشم جواب سوال های بی ربط پرستار ها را بدهم، صدای پچ پچ آنها را شنیدم که می گفتند بچه بیچاره، مادرش خودش را کشت و از این زندگی خلاص شد، پدرش می گوید وقتی عمل کرد با خودش او را به انگلیس می برد. مادرم مرده بود. او به روش خودش با مشکلات کنار آمد، با خوردن ده قرص آرام بخش روی هم.
چند روز بعد عمل کردم، عملی که باعث کمتر شدن سرفه هایم شد اما نفسم همچنان تنگ بود. دکتر ها مرخصم کردند و پدرم من را به خانه برد، خانه ای که با وجود نبود مادرم برق می زد. او نمی گذاشت حتی یک لک هم روی وسایل خانه پیدا شود، همه چیز تمیز بود، معلوم بود قبل از اینکه تصمیم به پایان دادن به زندگی اش بگیرد همه جا را تمیز کرده بود. در این مدت تمام حواسم به دخترکی بود که به بیمارستان می آید و من دیگر آنجا نیستم، حتی نتوانستم یک نامه هم برایش بگذارم و به او اطلاع بدهم که من خوب شدم و امیدوارم او هم درمان شود و اگر مادرش اجازه داد به خانه مان بیاید و باهم بازی کنیم. هرچند که پدر بلیط سفر به انگلیس را گرفته بود و ما چهار روز دیگر باید به انگلیس می رفتیم.