Violetromance
Violetromance
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

روح از من جسم ازتو

پارت هفتم

_من تورو اینجاآوردم تاروزی که بهم بگی طبق قرارمون عمل کنم،نه اینکه فوضولی کنی.هووف به هرحال من باید اخراجت کنم چون قانون من برای همه یکسان.

آتریس:

خیلی وقت بودکه دلم میخواست به یه بهانه اون ساحره رو ازشرکتم دور کنم وحالااین فرصت خوب پیش اومده بود وباید ازش استفاده میکردم.باصدای بلند سرش داد زدم جوری که هرکسی که بیرون بودصدامو بشنوه درو‌ باز کردم و به بیرون هلش دادم.

_سریع میری حسابداری واسه تسویه حساب دلم نمیخواد هیچ وقت اون ریختت رو ببینم بعد هم بازوش و‌گرفتم و بردمش توی راهرو سرش و به سمتم برگردوند وگفت:

+می بینم خیلی داری لذت میبری.

_چه جورم،جاش من نیستی که بفهمی.ولی خودت میدونی زیادی داشتی واسم شاخ میشدی.

+نگران نباش،یه روز جامون عوض میشه.

آتریس:

یکم جاخوردم،امابه روی خودم نیاوردم،ولی مثل اینکه فهمیده بود یه پوزخندی زد ونچ نچی کردو رفت.بعد از اون نفس عمیقی کشیدم حس میکردم یک باز اضافی از دوشم برداشته شده به سمت اتاقم رفتم تو‌راهرو کارمندام و دیدم که همگی مضطرب ایستادن.

_حواستون‌باشه دفعه دیگه این اشتباه رو کسی تکرار نکنه وگرنه اخراج که هیچی زندش نمیزارم، حالام برگردیدسرکارتون.

راوی:

یک هفته از ماجرااخراج میگذشت و کارمندان ساده آتریس هم فکر میکردن اون دوتا هیچ ارتباطی باهم ندارن اما اون هرروز کنار آتریس بود و باهاش چای می نوشید،صحبت میکرد،فقط برای دیگران قابل دیدن نبود،واین به خاطر قراری بود که گذاشته بودن تازمانی که انجامش نمی داد اونم دست بردار نبود.

جادوگر:

آتریس اون خونه ای که بهم دادی راستش ازش خوشم نمیاد اونی که برای خودت هست رو بیشتر میپسندم.

_الان ینی داری میگی میخوای بیای تو خونه من؟فکر نمیکنی زیاداز حد داری پرو میشی؟ببینم پس کی زمان انجام قرارمون میرسه؟هی میای میری ،سرکارمون گذاشتی؟

+بهت گفتم باید هرچیزی رو به موقعش انجام بدی.الکی بحث و عوض نکن،تو شرکتت که اخراجم‌کردی ولی از تو خونت نمیتونی.یه واحد توی آپارتمانت برام جور کن نزدیک خودتم باشم.

_باشه،یه کاریش میکنم.حالابرو باید روی کارم تمرکز کنم‌.

+اوکی باای.

آتریس

ذهنم خیلی درگیربود، شرکت رقیب که موی دماغ شده بود و خیلی سرسخت بود اما برای من چیزی نبود از همین حالا براش متاسفم ولی راستش رو بخواین اصلا دلم براش نمیسوزه.

توهمین فکرا بودم که دیدم دستگیره درکشیده شد،خواستم اعتراض کنم که دیدم یه دختربچه اومد داخل، دخترمشاورم بودم. نمیدونم چرا ولی جوری که بابقیه رفتار میکردم روی این جواب نمیداد، شخصیت عجیبی داشت.

_دخترجون،اتاق مامانت که اینجا نیست،برو آخر راهرو...

*خودم میدونم اتاق مامانم کجاست.من اومدم چون باخودت کاردارم.

_مثلا چه کاری؟من وقت حرف زدن باتو رو ندارم سرم شلوغه.حوصله بازی های بچه گانه ندارم

*هیچم کارام بچه گانه نیست،امروز اومداینجا تا ببینم چطوری مثل شمابشم.

_ مثل من!مگه من چه جوریم؟



ساحرهدخترلایکخستگیفراموشی
سلام بنده نویسنده هستم در ژانر فانتزی وعاشقانه میخوام رمانم رو اینجا قرار بدم،امیدوارم بخونید و لذت ببرید.پیج اینستای من @violetroma.nce
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید