ویرگول
ورودثبت نام
آراد کلانتری
آراد کلانتری
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

پاشو مرد!

روایتی از یک سوته دل در آستانه‌ی سی سالگی

***

***

نیم ساعتی است که روی مبل دراز کشیده شده ام، حس مرده ای را دارم که نفرین گور به گور شدنش تحقق یافته؛ عکس آن دختر جوان هنوز در تلفن همراهم باز است.

نیکا؟ فکر می کنم اسمش نیکا بود. هنوز باورم نمی شود که چطور بدین سان به مریم می مانست. عجیب تر از آن، نوای لطیف «چیزی شده پدرجان؟» بود که از لبانش جاری شد. شاید این حرف – پدرجان – را به خاطر موهای سفید روی سرم گفته بود. البته حرفش ناراحت کننده نبود؛ وقتی خودم، خود را مرده می دانم چرا از پیر خطاب شدنم محزون شوم؟ شاید فکر خوبی نبود که درخواست کنم عکسی از او داشته باشم؛ اما چه کار کنم؟ این روزها تنها دیدن چهره ی مریم از پس پلکان خیسم را می خواستم. تهمت‌های بی‌جای فانیان اطرافم در سر می‌پیچد؛ گرچه اهمیت ندارند اما جای جایِ ذهنم را اشغال کرده‌اند.

می گویند «طلاقِت به خاطر اینه که تو جوونی ازدواج کردی»؛ البته به نظر اصلاً جوان نمی آمدم؛ و قطعاً عشق من به مریم فارغ از هر آز و هوس متعلق به یک جوان فانی بود و حتی بالاتر از جهان فانی .

می گویند «پیری زودرست به خاطر این کاغذ پاره هاست»؛ آخر چه هم صحبتی بی آزار تر از کتاب؟ هرگاه حوصله‌ی او را دارم با من سخن می‌راند و هروقت شوق پند در سر ندارم آن را بدون تعارف پس می زنم. چه بسا اگر دوستی صمیمی داشتم با او نیز این طور راحت نبودم. به راستی اگر مریم دلیل زندگی ام نبود، پس چه بود؟ که اکنون من بی او یک وصله ی ناجور مبلی کهنه بیش نیستم. متاسفانه اکنون برای خودکشی زیادی عاقل هستم وگرنه اینگونه بی دلیل به عهد این عهد پایبند نمی ماندم. باری این موضوع هم وجود دارد که چندان با منطق من سازگار نیست که با دست زدن به خودکشی، مشتاقانه به سمت پوچی روانه شوم. با این که کنون باورم به سیاهی دنیای بعد از مرگ است، اما این از باورم به رنگ سبز لجنی این دنیا نمی کاهد؛ دنیایی که می گویند غایت آن عشق است و عشقی که غایت آن مریم من است و مریمی که اکنون با بی رحمی ترکم کرده است؛ البته از روز اول ذره ای رحم در چشمانش نداشت ولی امیدواری سبز چشم من می گفت که می توانم او را رام کنم. اکنون آن عشق خبیث تنها مرا بیشتر به این جهان که پر از لجن -های روییده از رنج است فرو برده. مدتی است که فردی ناآشنا در گوشم طبل تغییر می کوبد و لباس تنگ دگرگونی را به زور بر تنم می برد. پنداری می خواهد هشدار دهد که وضعیت چنین نمی ماند؛ اما هنوز نمی دانم که آیا فردا روز بهتری است و قرار است درد این روز ها را تبدیل به یاد شیرین ایام شباب کند یا نه.

ساعت 5 عصر است؛ تقریبا همان ساعتی که این افکار مشوش هر روزه مهمان ناخوانده ی ذهن بیمارم می شوند؛ البته عقلانی نیست که مهمان هر روز را - آنهم وقتی ساعتی معین برای مزاحمت انتخاب کرده- مهمان ناخوانده نامید.

دیگر وقتش است که از این افکار بِرَهم و دستی بر سر و روی خانه ی ماتم زده‌ام بکشم؛ تازه یادم افتاد که پدر خبر داده برادرم از خارج آمده و قرار است پس فردا به خانه ی ما بیایند. اگر نخواهم به دید بدبین خودم به امروز نگاه کنم، روزی بود که کمتر آن را در این روزهای پیشین دیده بودم. به یاد آوردن تجدید دیدار با خانواده ام بیش از آنچه فکر می کردم خوشحالم کرد. ذهن بی قرارم دوباره مرا به 15 سالگی می برد؛ به یاد وقتی که به خانواده ام اعتنا نمی کردم. انگار این افکار قرار نیست مرا به همین حال خوش تازه از راه رسیده رها کنند. دیگر لبخند روی صورتم را می توانم احساس کنم؛ چند روزی با همان‌هایی که از من اند و همانهایی که من از آنها هستم؛ دیگر از این دنیا چه می خواهم؟

تلفن پدر و مادرم در دسترس نیست و شماره‌ی برادرم را ندارد. در زندگی اندک مواقعی نگران می‌شوم ولی اکنون حس ناجوری به دلم چنگ می‌زند. معمولاً نگرانی‌هایم بی‌جا نیست ولی اکنون از ته دل می‌خواهم که در اشتباه باشم. شاید نادیده گرفتن این حس بهترین تصمیم است. امیدوارم باشد.

نگاهم به نوار کاستی می‌افتد که نشانی صاحبش را گم کرده ام. نمی دانم چرا سراغش هم نیامده است. به هر حال؛ کاری را می کنم که با همه ی نوار کاست هایی که کار ترمیم شان انجام شده میکنم.

فرفره های نوار به چرخش در می آیند؛ به نظر مردی دلش گرفته؛ اما انگار دوستان رقیق القلبی دارد:

"پاشو بابا خودتو لوس نکن پاشو؛ مثلا تولدته ها"           

انگار آن مرد هم چون من دچار بحرانی بوده. دوستانش به طرز بامزه ای شروع کردند به خواندن دسته جمعی سنتی شعر حافظ کردند

"♪دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور...  دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور♪"

عشقآراد کلانتریداستان کوتاهدائما یکساندوران غم
اتاقِ من، تنها؛ و عکس‌های قدیم. و کتاب، بی‌که بگسلد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید