اگه بخوام حالی که این روزا دارم رو بگم باید بگم گم شدم. شاید هم بشه گفت تازه متوجه گم شدنم شدم و هیچ وقت واقعا پیدا نبودم. کار خیلی سختیه که اون حجم از اضطراب و استرس رو کناری بتکونم و سعی کنم از این همه بار و بندیل زندگی، به خود خود خودم فکر کنم. هنوزم قلبم داره تند تند میزنه و سرم داره میترکه اما بازم رسیدم به همون همیشگی خودم که از ۸ سالگی باهامه...نوشتن!
میدونی همیشه نوشته هام انگار مخاطب داشتند و از خودم می پرسیدم من دارم برای کی مینویسم؟ برای خودم؟ برای یه آدم امن که شاید یه زمانی توی زندگیم بیاد؟ ی برای یه غریبه که شاید یه روز خیلی اتفاقی دفتر من دستش بیوفته و سرگذشتمو بفهمه؟ هنوزم نمیدونم...نمیدونم کذوم حرفو باید کجا و به کس زد؟ نمیدونم چقدر باید جسور باشم یا چقدر باید محتاطانه رفتار کنم. نمی دونم چیا باید برام مهم باشه و به چه چیز هایی اهمیت ندم. من حتی نمیتونم اون چیزی که تو فکرم به سرعت نور میگذره رو به نوشته تبدیل کنم و حتی قبل تز از اون خودم بفهمم چی داره تو فکرم میگذره.
فک کنم حسابی بزرگ شدم. اما میخوام دکمه ی برگشتو بزنم. میخوام قلبم به همون تپش ۱۸ سالگی بزنه و همچنان زندگی رو حس کنم...نمیدونم میشه یا نه ... نمیدونم درسته یا نه ... نمیدونم چه طوری باید برم سراغش ... فقط میدونم قطعا راهش از نوشتن میگذره!
پی نوشت: امروز بعد از ۳ ماه اومدم توی ویرگول و اولین کامنتم روی نوشته هامو که مربوط به ۳ ماه پیش بود دیدم. به جز ویرگول این اولین کامنتی بود که توزندگیم پیرامون یکی از دل نوشته هام میگرفتم. ممنونم...هیچ وقت یادم نمیره:)