
بعد از مدت ها وارد این کافه نکبت زده شدم . کافه ای قدیمی با دیوار های رنگ و رو رفته انگار که برای صدها سال پیش هست. این کافه سال ها خاطرات زیبا و شیرینی رو به یادم میارن انگار که این خاطرات رو یک انسان داخل رویاهاش تجربه کرده . وارد کافه شدم . مسئول کافه اونجا با چهره ای کریه و بیریخت و چرک مانندش که شبیه خوکی بدترکیب بود ایستاده بود و داشت با دندان های کج و کوله ای که داشت بهم لبخند میزد . اون یه عرق گیر سفید و پاره پاره که لک های زردی روش بود تنش بود با اون شلوار سیاه مسخره اش آدم رو یاد کسی مینداخت که تازه از گور بلند شده . پشت میزی که شبیه یک تابوت بود رفتم و روی صندلی چوبی نشستم.
-یدونه قهوه تلخ بیار
مسئول کافه سرفه ای محکم کرد و بلند قهقهه زد و همونطور که تفش اینور و اونور میپاشید .
-یه قهوه میارم برات به تلخی زندگیت باشه.
سپس مرد با اون بدن پر از گوشت و چربی اش وارد اتاقی ترسناک با دری قرمز رنگ شد. دری که بیشتر شبیه به دروازه های جهنم بود.
روی میز یک شمع کم نور داشت سوسو میزد انگار که داشت آخرین امید هایش برای زندگی رو از دست میداد .
ناگهان احساس کردم دارم توسط افرادی دیده میشم. شکارچی هایی داشتن به شکارشون نگاه میکردن . سرم رو چرخوندم و اطراف رو نگاه کردم و دیدم چندین و چند سایه به سیاهی قلب اکثر انسان ها، دورم ایستاده بودن . چند لحظه داشتم به اون سایه ها که تعدادشون خیلی زیاد بود و هرکدوم به نظر شخص واقعی ای بودن ، با چشمان از حدقه بیرون زده ام که از شدت تعجب باز شده بود نگاه میکردم .
یکی از سایه ها که شبیه سایه پسر بچه ای آسیب دیده و ناراحت بود سمتم اومد و با صدایی از اعماق حلق و با بغض و جیغ مانند بود باهام حرف زد.
- تمام آرزو های تو همین بود ؟
من وحشت زده انگار که کسی پتکی عظیم رو به بدنم کوبیده باشه خودم رو به عقب پرت کردم و به صندلی چسبیدم. وحشت کرده بودم . این پسر کی بود ؟ با لحنی وحشت زده و شکسته حرف زدم.
-ت ت ت تو کی هستی؟ برو گمشو شیطان . ازم فاصله بگیر.
پسربچه سرش رو پایین انداخت طوری که احساس کردم سایه اش بدون سر شده .
-من شیطانم؟ منو یادت رفته؟ خود تو کی هستی؟
احساس میکردم کافه داره دور سرم میچرخه . سایه ها من رو تحت کنترل گرفته بودن . کاملا مطمئن شده بودم من در برابر این سایه ها هیچ قدرتی ندارم درست مثل یک سوسک جلوی انسان ها.
- من ؟! تو دیگه کدوم خری هستی؟ چی از جون من میخوای؟ گورت رو گم کن بچه احمق . از من دور شو.
دیدم سایه دوباره سر بلند کرد و ناگهان شروع کرد به با مشت به سر و صورتش زدن و با هر مشتی که به خودش میزد جیغی کر کننده و غیر قابل تحمل میکشید . صداش به قدری داشت اذیتم میکرد که احساس میکردم کسی داره توی گوشم قیر داغ میریزه .
پسربچه ناگهان ساکت شد و عقب رفت درست کنار بقیه سایه های دیگه . سایه ها شروع به راه رفتن اطرافم کردن و زمزمه کنان موسیقی آرام اما ترسناک رو میخوندن . من متوجه نمیشدم دارن چی میگن اما احساس میکردم این سمفونی حقیقت و مرگ که از اعماق دل تاریکی بیرون اومده .
چند لحظه بعد سایه ای دیگه از جمعیت خارج شد . سایه دختر بچه ای کوچیک که احساس میکردم معصوم و بی گناه هست درست مثل یک سگ کوچیک و بی آزار . ناگهان سایه با صدایی نگران، انگار آماده بود به قدری از شدت ترس گریه کنه تا من رو داخل اشک هایش غرق کنه .او گفت :
-منم قربانی بودم . من آسیب دیدم . تو هیچوقت نفهمیدی .
صدای دختر به قدری غم داشت که میخواستم به حالش گریه کنم.
-تو دیگه چی هستی؟ تو قربانی چی بودی ؟ بهم بگو . نمیفهمم چی میگی . با من چیکار داری؟
دختر شروع به نفس نفس زدن کرد انگار من با حرفام دستم رو روی گلوش گذاشته بودم و داشتم فشارش میدادم.
- هیچوقت درد های من رو درک نکردی.
ناگهان حس خشمی عظیم به من هجوم اورد . انگار صدایی توی سرم بهم میگفت ( نابودش کن ، بهش رحم نکن ، روانش رو بکش). چشمام رو خون گرفته بود مخصوصا بعد از اینکه سایه اون پسر رو دیده بودم، تصمیم گرفتم خشونتی که نشد سر سایه پسر خالی کنم رو سر این یکی خالی کنم.
- حال بهم زن فریبکار. روح تو اندازه زباله ها کثیف و بی ارزشه . زودتر از جلوی چشمام دور شو ،وگرنه خودم نابودت میکنم تا انقدر مظلوم نمایی نکنی هیولای زشت .
دختر ناگهان جوری گریه کرد و بدنش میلرزید که احساس کردم بخاطر کاری که انجام دادم قلبم به سختی سنگ شده و لکه های سیاه و پاک نشدنی ای رویش افتاده.
دختر هم عقب رفت و با سایه های دیوار ترکیب شد . هنوز داشتن راه میرفتن. مثل ذهن پریشونم دائما میچرخیدن. ناگهان ایستادن ، همونجا زانو زدن و جلوی من سر فرود آوردن انگار که دارن جلوی خدا سجده میکنن . همه سایه ها به جز یکی . سایه ای که وقتی دیدمش با اینکه فقط داشتم سیاهی میدیدم و ظاهرش معلوم نبود ولی فهمیدم این سایه از هر انسانی که دیدم زیباتر و بی نقص تره . من ناخوداگاه از صندلی بلند شدم و روی زمین افتادم و به شکل سجده جلوی پای اون سایه تعظیم کردم .
با صدای آروم و مضطرب و درحالی که به سختی نفسم از اون همه زیبایی که احساسش میکردم بالا میومد انگار کسی پایش رو روی قفسه سینه ام گذاشته بود و داشت فشار میداد شروع به حرف زدن کردم.
- سلام ... . چه کمکی از دست من برمیاد ؟ فقط به من امر کنید.
سایه اون زن که با غرور و مهربانی بالاسرم ایستاده بود درست مثل یک ملکه یا یک فرشته ، زانو زد و احساس کردم دستش رو روی سرم گذاشت . احساسی آرامشی عظیم بهم دست داد درست مثل نوزادی که در آغوش مادرش هست . سایه با صدای زیبا و دلنشین باهام حرف زد .
- میدونی که کافی نبودی ، درسته ؟
من با اینکه دقیقا نمیدونستم سایه زن داره درباره چی حرف میزنه ولی شروع به گریه کردن کردم. انگار روحم متوجه شده بود کی جلوی من ایستاده .
- من ...، من هیچوقت کافی نبودم . همیشه اتفاقی بود که بیفته تا من کافی نباشم . هیچوقت نشد تمام توانم رو برای تک هدف زندگیم خرج نکنم اما نمیدونم چرا هیچوقت نشد به هدفم برسم . متاسفم که همیشه ناکافی بودم . من بازنده به دنیا اومدم،خودم میدونم .
دست سایه ای او شروع به نوازش موهایم کرد .
-خودت رو مقصر ندون . زندگی پر از امثال تو هست که دارن داخل برزخ این دنیا هر روز ادامه میدن. قانون زندگی همینه ، قلب های شکسته همیشه بیشتر از قلب های سالمه.
احساس میکردم این حرف ها داره از حقیقت جهان ، از کیهان به گوشم میرسه ، شاید از انرژی برتری بود که حقیقت رو هرچقدر هم تلخ بود میگفت . گریه کردنم قطع شد ، درست مثل یک کودک که پدرش رو از دست میده از شدت ترس و عدم اطمینان به شرایط بدنم داشت میلرزید، ولی دستای محو اون زن نمیذاشت این کودک،بی پناه تنها بمونه.
-نمیدونم دیگه باید چیکار میکردم . باید چیکار کنم ؟ کاری مونده که انجام بدم ؟ تلاش تلاش تلاش و همش شکست . من خسته ام . از زندگی و تمام انسان های بی رحمش که مثل گرگ آماده شکار ضعیف تر ها هستن خسته ام . دنیا بی رحم تر چیزی بود که تصورش رو میکردم .
صدای خنده آروم زن ، یجوری که شاید درک میکنه دارم از چی حرف میزنم رو شنیدم . انگار که از احساساتم آگاهی کامل داشت . اون کیه؟ چرا انقدر بلده رامم کنه ؟ چطور انقدر از من شناخت داره؟
-میدونم همه چی دنیا زیبا نیست ولی تو یه زمانی زیبایی هم داخلش دیدی و امید داشتن رو تجربه کردی . همونی هستی که روزگاری آرزو داشتی و قبل از خواب رویاهای زیبا میدیدی. دنیا به تو سخت گرفت و باهات بیرحم بود . ولی خودت بگو همین دنیای زشت چیزی ارزشمند رو بهت نشون نداد؟ دنیا بهت هنرش رو که زیباتر از هر اثر هنری دیگه ای بود نشون نداد؟
من ازین جواب خشکم زد . اون چجوری از گذشته و افکار من آگاهی کامل داشت؟ سرم رو آروم بلند کردم و به سایه نگاه کردم . صورتش سیاه بود ولی احساس میکردم لبخندی رویایی روی صورتش داره .
- خانوم ، شما کی هستید؟
زن بلند شد و ایستاد و همونطور که داشت بهم نگاه میکرد پاسخ داد:
- من خورشید توی شب های تو ، دریا ها و اقیانوس ها توی دنیای خشک شده تو، ابرهای سفید توی آسمان تیره تو، گلی توی باغ خشکیده تو ، نسیم ملایمی در گرمای تابستون تو هستم . من تمامی رنگ ها روی بوم نقاشی سیاه رنگت هستم . هنوز من رو نشناختی ؟
من همونطور به زانو افتاده داشتم به صورت زن که حالا میتونستم کامل داخل ذهنم تصورش کنم نگاه میکردم . داشتم به خدا نگاه میکردم ؟ شایدم مثل بت پرستی هستم که جلوی بتش زانو زده. نمیدونم . هرچی که بود ... این احساس خوبی بود .
چند لحظه به همدیگه خیره شده بودیم ، سپس زن پشت به من کرد و با سایه های دیگه ترکیب شد . شمع روی میز خاموش شد و سایه ها محو شدن . وقتی بعد از چند لحظه برگشتم و اطراف رو نگاه کردم ، هیچکسی حتی مسئول کافه اونجا نبود. فقط دیدم یک لیوان کوچیک قهوه روی میزم قرار گرفته . روی صندلی نشستم . نفسی عمیق کشیدم و قهوه تلخ رو سر کشیدم. قهوه ای که مزه زهر مار میداد .