امروز صبح، اولین برف زمستان بارید؛ خیلی کم، اما آسمان فوقالعاده زیبا بود.
ابرهای پنبهای و نرم به چشم میخوردند و میان آنها، تلالوی نور خورشید چشم را نوازش میکرد.
باد سرد به صورتم همچون شلاق اصابت میکرد؛ با شدتی که انگار اسبی تیزپا از کنارت رد میشود و صدایش آنقدر مهیب است که میخکوب در جا میمانی.
کوهها ترکیبی از خاکستری و سفید شده بودند؛ مثل موهای پدرم که برفِ میانسالی آرام روی آنها نشسته است.