امروز، برخلاف همیشه، وقتی از خواب بیدار شد دیگر هیچ رویایی به خاطر نمیآورد.
اما انگار به دیدن رویاها عادت کرده بود، به دیدن نشانهها خو گرفته بود.
در هوای خشک زمستانی قدم میزد؛ آسمان خاکستری بود اما نمیبارید.
زمستانی خشک، با ابر و باد و سوزی سرد.
لیوانی چای در دست داشت و از شلاق سرد باد روی صورتش لذت میبرد.
بوی چای تازه،
قدم زدن روی برگهای زرد کف پیادهرو،
و فکر کردن به رویاهایی که میدید…
رویاهایی که ناگهان دیگر ندیدشان.
از ندیدنشان ناراحت بود.
احساس میکرد رویاها بخشی از زندگی و روزمرهاش شدهاند؛
چیزی که باید باشد.
و حالا جای خالیشان آزاردهنده بود.