قسمت چهارم:
چیزی نمی گویم و همانطور به چهره اش خیره میمانم. فشار دست آدرین بیشتر می شود. شاید متوجه شده هر لحظه ممکن است با چنگ و دندان به رئیسش حمله کنم و انتقام تمام آنهایی که کشته اند را بگیرم.
اما این کار را نمیکنم و همانطور بدون هیچ احساسی به او زل میزنم. نفسم را از بینی ام بیرون میدهم. و او میفهمد.
که من شوخی ندارم.
نیشخندش را فرو میخورد و سرفه ای میکند و دستی که ساعت بزرگی به آن بسته جلوی دهانش می آورد. با جدیت میپرسد: 《فلش رو کجا گذاشتی امی؟ فلش کجاست؟》
سرم را به چپ و راست تکان میدهم: 《نمیدونم داری راجع به چی حرف میزنی》
می غرد: 《دروغ نگو. ما رد تو رو زدیم. با اکانت خودت وارد کامپیوتر های ما شدی و اطلاعاتمونو کش رفتی. و میدونی که با همچین کاری، لو رفتن اعضای مافیا راحت کنار نمیایم》
پوزخندی دوباره روی صورتش نقش بسته. انگار میداند هر چقدر هم این گفت و گو را کش دهد، در آخر به مرگ منجر خواهد شد.
این بار من هم پوزخند میزنم: 《هیچ وقت فلشی رو پیدا نمیکنین. چون فلشی وجود نداره. همش همینجاست.》
سرم را به راست کج میکنم و با شانه ی راستم به سرم اشاره میکنم. به ذهنم.
پوزخندش دوباره محو میشود. میتوانم حس کنم دندان هایش را پشت لب هایش به هم می فشرد و نفسش را با شدت از بینی اش به بیرون می راند.
《پس فکر کنم حرف دیگه ای نداریم》
در یک لحظه، دست در جیبش میکند و یک کُلت کمری بیرون میکشد.
تَنِش در اتاق بالا رفته. با آرامش تیری را در کلت میگذارد. یکی دیگر. که این بار با خونسردی میگویم:《 میترسی بفهمن و علیهت شورش کنن؟ میترسی بکشنت؟》
دستش که در حال قرار دادن تیری در خشاب است ثابت می ماند. با همان دندان های به هم فشرده می پرسد: 《چی؟》
دوباره لبخند می زنم: 《خوب میدونی درباره ی چی حرف میزنم. میدونی داشتن لیست کشته شده ها اونقدرم به زیر دست هات لطمه نمیزنه و فقط واسه تو خطرناکه. از چند جنبه، هم قانون ممکنه قتل ها رو دنبال کنه و بهت برسه، هم زیر دست هات علیهت شورش میکنن، شاید.》
دوباره با تعجب و چشمانی از حدقه بیرون زده می پرسد:《چی میگی؟》
وحشت در چشمانش پیداست.
تفنگش را به سمتم گرفته. خیز بر میدارم تا فرار کنم اما آدرین مرا سر جایم بر میگرداند و زیر لب میگوید:《من که نمیدونم اینجا چه خبره.》 همکارش جواب میدهد:《من هم همینطور.》
آه، دروغگوهای دوست داشتنی!
از رئیس مافیا میپرسم:《هنوز بهشون نگفتی؟ نه؟》