ویرگول
ورودثبت نام
طهورا کردی
طهورا کردی
طهورا کردی
طهورا کردی
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

"حقیقت مخدوش"

قسمت چهارم:

چیزی نمی گویم و همانطور به چهره اش خیره میمانم. فشار دست آدرین بیشتر می شود. شاید متوجه شده هر لحظه ممکن است با چنگ و دندان به رئیسش حمله کنم و انتقام تمام آنهایی که کشته اند را بگیرم.

اما این کار را نمیکنم و همانطور بدون هیچ احساسی به او زل میزنم. نفسم را از بینی ام بیرون میدهم. و او میفهمد.

که من شوخی ندارم.

نیشخندش را فرو میخورد و سرفه ای میکند و دستی که ساعت بزرگی به آن بسته جلوی دهانش می آورد. با جدیت میپرسد: 《فلش رو کجا گذاشتی امی؟ فلش کجاست؟》

سرم را به چپ و راست تکان میدهم: 《نمیدونم داری راجع به چی حرف میزنی》

می غرد: 《دروغ نگو. ما رد تو رو زدیم. با اکانت خودت وارد کامپیوتر های ما شدی و اطلاعاتمونو کش رفتی. و میدونی که با همچین کاری، لو رفتن اعضای مافیا راحت کنار نمیایم‌》

پوزخندی دوباره روی صورتش نقش بسته. انگار میداند هر چقدر هم این گفت و گو را کش دهد، در آخر به مرگ منجر خواهد شد.

این بار من هم پوزخند میزنم: 《هیچ وقت فلشی رو پیدا نمیکنین. چون فلشی وجود نداره. همش همینجاست.》

سرم را به راست کج میکنم و با شانه ی راستم به سرم اشاره میکنم. به ذهنم.

پوزخندش دوباره محو میشود. میتوانم حس کنم دندان هایش را پشت لب هایش به هم می فشرد‌ و نفسش را با شدت از بینی اش به بیرون می راند.

《پس فکر کنم حرف دیگه ای نداریم》

در یک لحظه، دست در جیبش میکند و یک کُلت کمری بیرون میکشد.

تَنِش در اتاق بالا رفته. با آرامش تیری را در کلت‌ میگذارد. یکی دیگر. که این بار با خونسردی میگویم:《 میترسی بفهمن و علیهت‌ شورش کنن؟ میترسی بکشنت؟》

دستش که در حال قرار دادن تیری در خشاب است ثابت می ماند. با همان دندان های به هم فشرده می پرسد: 《چی؟》

دوباره لبخند می زنم: 《خوب میدونی درباره ی چی حرف میزنم. میدونی داشتن لیست کشته شده ها اونقدرم به زیر دست هات لطمه نمیزنه و فقط واسه تو خطرناکه. از چند جنبه، هم قانون ممکنه قتل ها رو دنبال کنه و بهت برسه، هم زیر دست هات علیهت شورش میکنن، شاید.》

دوباره با تعجب و چشمانی از حدقه بیرون زده می پرسد:《چی میگی؟》

وحشت در چشمانش پیداست.

تفنگش‌ را به سمتم‌ گرفته. خیز بر میدارم تا فرار کنم اما آدرین مرا سر جایم بر میگرداند و زیر لب میگوید:《من که نمیدونم اینجا چه خبره.》 همکارش جواب میدهد:《من هم همینطور.》

آه، دروغگوهای دوست داشتنی!

از رئیس مافیا میپرسم:《هنوز بهشون نگفتی؟ نه؟》

مافیاداستان کوتاهداستان جناییداستان معماییداستان
۴
۰
طهورا کردی
طهورا کردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید