ویرگول
ورودثبت نام
طهورا کردی
طهورا کردی
طهورا کردی
طهورا کردی
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

"حقیقت مخدوش"

قسمت هفتم:

و بالاخره. تیر آخری که بر بال پرنده ی اندیشه ی آدرین مینشیند و آن را به هلاکت میرساند.

تمامی قطعات پازل را کنار هم می چیند.

آب دهانش را قورت میدهد

و این بار، زیر لب حرفی را می زند که با آسودگی چشمانم را می بندم: 《راست میگه. اون راست میگه. خونواده ی من دقیقا همین شکلی مفقود شدن. یه شب خوابیدم و روز بعدش اونا نبودن. همونطور که خودمون همیشه این کار رو میکنیم. تو!》

انگشتش را به سمت مارک می گیرد و می گوید:《 تو، دستای تو آلوده به خون اوناست! کار خودته! چقدر احمق بودم...》

سوراخ های بینی رئیس مافیا گشاد میشوند:《چی میگی، ابله! اون داره دروغ میگه. میخواد اعتماد شما رو به من خدشه دار کنه و بعد اسماتونو‌ تک تک بذاره کف دست پلیس. باورش نکنین.》

اما آدرین پیش از پایان حرف او راه افتاده است. رئیس مافیا تیر را شلیک میکند اما فقط بازوی آدرین خراش برمی دارد، در ضمن...

آدرین قوی تر از مارک است. مشخص است.

جلو می رود و می خواهد او را گیر بیندازد. اما مارک سریع تر است و می خواهد فرار کند. به کدام طرف؟ پهلویش با ضربه ی آدرین محکم به میز میخورد و تفنگ از دستش رها میشود و به سمت من می آید.

وقتش فرا رسیده.

تفنگ را با دستان بسته بر میدارم و به سمت او نشانه میگیرم.

آدرین دستانش را از پشت گرفته و راه فراری ندارد. میگوید: 《کاش هیچ وقت به اون شرکت نرم افزار لعنتی نمی اومدم.》

میگویم: 《حالا اومدی، و این سقوط توعه.》 چشمانم را میبندم و تیر را به سمت قفسه ی سینه اش نشانه میگیرم. ماشه را فشار میدهم.

صدای شلیک گلوله کر کننده است. چشمانم را باز میکنم. مارک اول به لباسش و بعد به من نگاه میکند. در آخرین لحظه به چشمانم خیره میشود. انگار به چیزی در ورای جسمم. زیر لب زمزمه میکند: 《ام،،،ام،،، امی.》

و بعد، روی زمین می افتد و چشمانش بسته می شوند. دم آخر، بازدم آخر.

برایان دستانم را باز میکند.

《ممنونم》

لبخند کم رمقی میزند. آدم هر روز نمیفهمد کسی که برایش کار میکرده قاتل مادربزرگش بوده است.

حالا نوبت من است.

《خب آدرین؟ نمیخوای به خواهرت سلام کنی؟》

داستان معماییداستان جناییمافیاداستانداستان کوتاه
۴
۰
طهورا کردی
طهورا کردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید