ویرگول
ورودثبت نام
طهورا کردی
طهورا کردی
طهورا کردی
طهورا کردی
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

"حقیقت مخدوش"

قسمت نهم:

در یک ثانیه، چاقویی از روی میز بر میدارم و زیر گردن آدرین میگیرم. خشکش زده است.

نیشخندی میزنم:《تعجب میکنم که انقدر دیر همه چیزو میگیری. چجوری ممکنه نقشَشو بدونم و تو قتل پدر و مادر دست نداشته باشم؟ اما اون از من دو سال بزرگتر بود و قوی تر. هر دومون تشنه ی قدرت بودیم. من باید فرار میکردم اما یه روز برمیگشتم. قوی تر. هوشمند تر.》

سوت کوتاهی از دهانم خارج میشود: 《من یه مهندس نرم افزارم. راحت میتونستم به همه چیز دسترسی پیدا کنم بدون اینکه ردی از خودم به جا بذارم پس چطور شد که تونستین منو پیدا کنین؟ خودم ردمو‌ گذاشتم.

گذاشتم مارک فکر کنه از کارکنای شرکت نرم افزاریمون رو دست خورده در حالی که همش کار من بود. از اولش من وارد سیستمتون شدم و هیچ کس متوجه نشد. اگه کسی میفهمید هم بعید بود رد منو بزنه. باید از خودم نشونه جا میذاشتم‌ که بتونین ردم رو بزنین. من از همون موقع به لیست ها دسترسی داشتم. سیستمتون بعد یه مدت تماما ویروسی شده بود. کار من بود. مجبور شدین لپ تاپ شرکت رو واسه تعمیر بیارین. حتی تبلیغ شرکت خودمون که مدام واستون میومد... "مهندسان خبره"، " توانا ترین کارکنان"، "مدرک آنها را به طور آنلاین مشاهده کنید!" کار من بود. البته اگه لپ تاپ رو به یه جای دیگه تحویل میدادین سخت میشد اما من بازم متوجه میشدم. دسترسی داشتن به تمام پیام هاتون کار جاسوسی رو برام ساده میکرد. بعد هم بالاخره وارد لپ تاپتون شدم، به ضایع ترین شکل ممکن که بتونین پیدام کنین و تازه نقشه ی اصلی شروع شده بود. فکر کنم اون شب که تونستی منو بی هوش کنی خیال میکردی شانس بهت رو کرده که دقیقا پشت میز کناریت نشستم، نه؟》

چهره ی آدرین نشان میداد همین طور فکر میکرده است.

قهقهه ای میزنم و ادامه میدهم:《اوه راستی! من هم اسماتونو‌ داشتم و هم اسم مقتول ها رو در حالی که ادعا میکردم فقط اسم قربانی ها رو دارم. باید از همونجا متوجه میشدین شیادم که اسم تک تکتونو گفتم. هوم؟》

آدرین چشمانش را می بندد. نمی تواند تکان بخورد.

آهی میکشم:《تنها چیزی که ازش متاسفم اینه که مارک نفهمید من کیَم. البته شاید آخرین لحظه فهمید. وقتی اسممو به زبون آورد.》

زبانم را روی دندان های فک بالایی ام می چرخانم.

به نظر میرسد آدرین کم آورده است و توانایی هضم تمام این مسائل را ندارد. اول فهمید رئیسش‌ خانواده ی عزیز و دوست داشتنی اش را از بین برده است. بعد فهمید برادرش رئیسش‌ بوده و هرگز نمیدانسته. برادرش او را یتیم کرد. در ۸ سالگی. بعد فهمید خواهرش زنده اما همدست برادرش بوده است. اینکه خانواده اش همان کسانی نبودند که او فکر میکرد را نباید از یاد ببریم. شاید او هم همان پسر کوچکی ست که زیر ظاهر سخت و قدرتمندش هنوز دستانش را روی کمربندش میکشد. کمربند پدرش. یادگار خانواده اش.

با توجه به اینکه نوک تیز چاقو را روی شاهرگش میفشارم نمی تواند هیچ حرکتی کند. اما با کمترین تغییر در حالتش میگوید:《برایان، برایان.》

برایان خیره نگاهش میکند. بعد رویش را به سمت کلارا مارتین که او هم ثابت است میچرخاند.

در یک لحظه، انقلابی رخ میدهد، هیچ کس نمیداند چه اتفاقی افتاده. اما لحظه ای بعد، فقط یک لحظه بعد همه چیز روشن میشود.

جسد کلارا مارتین روی زمین افتاده.

لبخند میزنم.

دستان برایان به خون آغشته است.

《برای بار دوم، ممنونم، برایان》

مافیاداستان جناییداستان معماییداستانداستان کوتاه
۴
۰
طهورا کردی
طهورا کردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید