قرار بود جنازه را دفن کنم، اما هنوز نفس می کشید. با چشمان ملتمسش به چشمانم خیره شده بود. نمی توانست تکان بخورد. دستان و پاهایش محکم بسته شده بودند. دراز کشیده بود. تنها ضربه ی کوتاهی کافی بود تا به اعماق خاک فرو رفته، دیگر دمی یا بازدمی وجود نداشته باشد. نه حسی، نه جانی، نه چشمان مشتاقی و نه لبخندی.
ماشینی با سرعت از اتوبان میگذرد. مثل ضربان قلبم. مثل ضربان قلبش. مثل جریان افکارم.
هرگز نخواستم اینچنین باشم، قلبم از سنگ و تکه ای ذغال گداخته در سینه ام باشد، به جای عشق. هرگز نخواستم اما مگر همه اینطور نیستند؟ مگر درخت های سوخته، جنگل های بریده، مرغزار های بی آب و علف، دشت های خالی و تهی از سکنه، مگر، مگر همه ی اینها می خواستند بسوزند و خاکستر شوند و فراموش؟ هیچ کدام نمی خواستیم. اما دست خودمان نبود، کبریت در دست کس دیگری بود. او آتش را برافروخت. او شعله را روی قلبم انداخت و حالا فقط خاکستری غم انگیز بر جای مانده است و بوی دود. اما قسم خوردم، متاسفم اما قسم خوردم انتقامم را بگیرم. انتقام قلب نداشته ام و انتقام عشق سوخته ام و انتقام شرارت ناخواسته از جا برخاسته ام. قسم خوردم، همانطور که هرگز فکر نمیکردم کسی توانای شکستن من باشد. او مرا خرد کرد، نابود کرد، آتشم زد و حالا فقط من مانده ام، منِ خسته ی ناشیانه به هم متصل شده. منِ بی رحم که خطوط شکستگی هایم را زیر تلی از چسب پنهان کرده ام. من اندوهگین از رسم روزگار. اما قسم می خورم، ماه را شاهد می گیرم که با همین شکستگی ها روزی او را بِبُرَم. چه کسی فکرش را میکرد گل رز زیر گلبرگ های فریبنده و عطر گیج کننده اش، خار هایش را آماده ی حمله قرار داده است؟
نه، هرگز کسی به فکرش هم خطور نمی کرد روزی به چنین کسی تبدیل شوم. قلبی سیاه، تاریک، تار، بدون خون و نبض. اگر دیگر وجود داشته باشد که شک دارم. در سینه ام تیری فرو رفته که نامه ای به آن سنجاق شده است: به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد. هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست، حتی آنی که از ذهنت گذشت.
...
اوایل اینگونه بود. عشقی آتشین و طلایی. خروشان. احساساتی که به خورشید تشبیه می شدند. دوست داشت برایم نامه بنویسد. می گفت نوشتن راهی برای ابراز عشقی ست که هرگز بر زبان جاری نمی شود. مینوشت:
ما یک روح در دو بدن نیستیم، اصلا نباید هم باشیم. ما دو تکه ی کاملا جداییم و کنار هم کامل می شویم. اصلش همین است، اصلا، عشق از این نشات گرفته. از تفاوت ها. و ما با هیچ تکه ی دیگری جور نمی شویم، ما برای هم ساخته شده ایم. برای اینکه عشقمان در بهشت نزد خداوند و فرشتگان جایگاه ویژه ای داشته باشد. برای اینکه عاشق باشیم، و عاشقی کنیم.
و روزی دیگر، چندین ماه، شاید، نامه ای دیگر دریافت کردم:
اشتباه کردم. این شروع ما نبود، پایانمان هم نیست. خواستم، واقعا خواستم. با تک تک ذرات و بند بند وجودم خواستم تو را نگه دارم. دستانم را به سمتت دراز کردم اما تو دیگر مال من نبودی. روحت از آنجا رفته بود. تبدیل به کس دیگری شده بودی. خواستم تکه تکه و خرده های عشقمان را از روی زمین جمع کنم و با آن قصر قلب هایمان را بسازم اما نشد. کافی نبود. پازل مرتب نمی شد. و من شکست خوردم. ما دیگر برای هم نبودیم. دیگر یک روح در دو بدن نبودیم. ما دیگر یکی نبودیم.
متاسفم، اما من باید بروم. این را نوشتم که بدانی تا آخرین لحظه تلاشم را کردم. و شکست خوردم.
متاسفم.
پ.ن: به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد. هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست، حتی آنی که از ذهنت گذشت.
در بهت فرو رفته بودم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. واقعا نمی دانستم اما با جمله ی آخرش فهمیدم. تا تَهَش را فهمیدم. فهمیدم چه شده. قلب شکسته ام را برداشتم و از زندگی اش خارج شدم. دیگر هرگز او را ندیدم. اما تا ابد عاشقش خواهم ماند. و او هرگز نخواهد فهمید چاره ای نداشتم. به اجبار آن کار ها را انجام دادم. اما او کشف کرد. کشف کرد در گذشته چه اشتباهی مرتکب شده ام و از نظرش گناهی نابخشودنی بود.
...
در شرکتی کار میکردم، داستانی کلیشه ای. متوجه کلاهبرداری های کلان مدیر آن شرکت شدم. سعی کردم به او بگویم به پلیس خبر می دهم. اما تهدیدم می کرد. تهدید جانی. دیگر از سایه ی خود در خیابان و غروب هم می ترسیدم. شب ها خیس عرق از خواب بیدار می شدم و بالاخره فهمیدم نمی توانم با این وضع ادامه دهم. پلیس هیچ کاری نمی کرد، مدیر شرکت آنجا هم نفوذ داشت. پس تصمیم آخرم را گرفتم:
بدون مرگ او، مرگ های بیشتری اتفاق می افتادند. خانواده های بیشتری بی چیز و بی کس شده و غذای بچه های بیشتری به تاراج میرفت. پس مرگ خود را جعل کرده، و بعد جان مدیر را گرفتم.
مجبور بودم. می خواستم مردم را نجات دهم، اما خودم قاتل شدم.
به خودم قول دادم اولین و آخرین بار باشد، فقط برای آن خانواده ها و بچه ها. اما به ساعت نکشیده قولم را زیر پا گذاشتم، و شرافت و انسانیتم را.
دست راست مدیر شرکت مرا دیده بود، شاید برای کاری با او قرار داشت و دنبالش آمده بود. به هر حال مرا دید، وقتی در کوچه ای تاریک به مدیر حمله کردم. باید او را میکشتم و اگر نه میدانست چگونه زنده مانده ام. چند ضربه ی چاقو، و بعد دیگر سینه اش بالا و پایین نمی رفت.
حالا کسی جز مرده ها نمی داند چگونه زنده ماندم.
چهره ام را تغییر دادم، حالاتم را، و بالاخره کسی که عاشقش بودم فهمید. فهمید کسی را کشته ام اما هرگز نخواهد فهمید چاره ای نداشتم. و رفته است.
...
از آن به بعد هر کسی که گمان می کردم دنبال جانم باشد را کشتم. ۲۰ نفر دیگر. چهره ام را تغییر دادم، صدایم را، اما هنوز هم گهگاهی احساس زیر نظر بودن می کنم. احساس می کنم کسی در تعقیبم است و وقتی مطمئن شوم راه دیگری برایم باقی نمی ماند. مطمئنم هنوز هم کارمندان یا مدیر جدید شرکت یا حتی آشنا های مدیر سابق به دنبالم هستند، یا هر کس دیگر که شاید تصویر جدیدم را بشناسد.
و حالا به بیست و چهارمین نفر رسیده ام. چشم هایش را ابری از ترس پوشانده و می لرزد. نمی دانم کیست اما مرا می شناسد. مطمئنم مرا می شناسد. از نگاهش می دانم. و ثانیه ای بعد، بالاخره کاری را می کنم که باید. چشمانم را می بندم، آرزو می کردم هرگز نیازی به انجامش نباشد و چاقو را در قلبش فرو می کنم. نمی خواهم پیش از مرگ زجر بکشد. او را دفن کرده، جسد جانوری دیگر را در فاصله ی ۲ متری او چال کردم تا حتی سگ ها نیز نتوانند بویش را بِکِشند. و بعد، می روم.
با گذشته ای دردناک، حالی خطرناک و آینده ای نا معلوم.
...
بابت زیاد حرف زدنم عذر خواهی می کنم. همیشه کار دستم داده است.
هر چه گفتم را فراموش کنید. داستانی که دوست دارم به آن فکر کنم همانی است که برایتان تعریف کردم.
گاها با انکار حقیقت می توان ذهن را گول زد. انگار که اتفاقات هرگز نیفتاده اند.
بله، من کشته ام. ۲۳ نفر به علاوه ی ۱ را. اولینش مدیر شرکت نبود. او هیچگونه کلاهبرداری ای انجام نداده بود. درواقع، او بود که متوجه شد سابقه ام پر از ابهام است. و او بود که متوجه دزدی و اختلاس من شد. و البته یک قتل، شاهدی که خلاف من شهادت داد و بعد از جلسه ی اول دادگاه دیگر پیدایش نشد. در پرونده ای حقوقی. مربوط به مال و اموال و شرکت هایی که تا به حال در آنها مشغول کار شده بودم.
در اعماق رودخانه دفن شد تا آب ها و ارواح سرگردان قایقرانان تنها همراهان و هم صحبتانش باشند.
زندگی ام را دوست داشتم. مدیر را هم کشتم. پول، عطش آن، و زندگی راحت و کودکیِ سخت با پدری فراری و مادری معتاد از من چنین کسی ساخت. می دانستم فقر با انسان چه می کند و نمی خواستم به آن شکل برگردم. می دانستم متواری بودن چه حالی دارد و نمی خواستم آن اتفاق برایم بیفتد.
بعد هم افراد دیگری بودند. دست راست مدیر شرکت، ۹ مردی که قلبم را شکستند، ۷ مرد و زنی که به آنها شک داشتم شاید دنبالم بوده اند و ۵ نفر که روانم را به هم ریختند.
البته، خود قبلی ام را هم کشتم اما او را حساب نکردم.
اگر داستان تخیلی ام را دوباره بخوانید، عدد ۲۳ را میبینید. تعداد قربانی های بعد از مدیر شرکت. و اما دو نفر جا می مانند، اولین و آخرین مقتول. شاید بتوانم خودآگاه و ناخودآگاه مغزم را فریب دهم اما اعداد محکم هستند و هرگز تغییر نمی کنند. هر چه هم داستان تخیلی با عدد ۲۳ بسازم، ۲۴ مقتول همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند.
اگر بیشتر نشود.
و امشب، با مردی قرار دارم. مردی که شاید اگر شانس بیاورد و قلبم را نشکند، ممکن است زنده بماند.
...
زیر چشمی نگاهی به چشمانم می اندازد:《چهرت خیلی برام آشناست. جایی ندیدمت؟》
با لبخندی کجکی می گویم:《نمی دونم... شاید یه هفته پیش منو تو کافه دیده باشی.》
جدی می شود:《نه خب، یه کم قبل تر. ته چهرت برام آشناست.》
و دوباره با دقت صورتم را اسکن می کند.
سرم را پایین می اندازم. وانمود میکنم سرخ شده و خجالت کشیده ام. اما دارم فکر میکنم. ممکن است مرا شناخته باشد؟
و این بار با لحنی متفاوت می گوید:《اما لرد، چه خبر از کار؟》
سرم را بالا می آورم و با هم چشم در چشم می شویم. او مرا با اسم قدیمی ام صدا زده است. او مرا می شناسد.
این بار هر دو به اعماق وجود هم نگاه می کنیم و حالا آن را می شناسم.
مَردی آشنا، قدیمی، خاطره ای مُرده، جنایتی خفته. همان کسی که فکر می کردم کشته ام. در تمام این مدت.
دست راست مدیر شرکت.
او مرا شناخته است.
زیر لب می غُرَّد:《می دونی چند ساله دنبالتم؟ می دونی چند ساله دنبال انتقامم؟ می دونی که تو برادرمو کشتی؟》
چشمانم درشت شده اند. با لکنت می گویم:《اون... اون... برادرت بود؟》
سرش را با حالتی تهدید آمیز، آرام و ممتد تکان می دهد:《آره، و حالا قراره قانون به حسابت برسه. پلیسا تو راهن. دیگه باید رسیده باش...》
حرفش تمام نشده، نوری آبی و قرمز روی صورتمان می افتد. پوزخندی بر لب دارد. دستم را محکم دور جسمی در جیبم حلقه کرده ام. جسمی سرد و شیشه ای.
ادامه می دهد:《تو ۲۳ نفر رو کشتی. همه چیزو به دقت بررسی کردم. اولین بار چهرت رو اتفاقی دیدم. صورتت، از پشت پنجره به صورت دیگه ای خیره شده بود. شاید داشتی نقشه ی قتلش رو میکشیدی. هیچ وقت نمیفهمم، اما میدونم همین امروز یکی دیگه رو کشتی. اون ماشینی که با سرعت از جاده رد شد من بودم. تبدیل شدم به سایه اَت. سایه ای که همیشه دنبالته. و امروز، تو به ۲۳ بار حبس ابد محکوم میشی، به خاطر ۲۳ نفری که کشتی》
می گویم: 《۲۴ نفر، ۲۴ تا.》
شانه بالا می اندازد:《شاید. شاید بیشتر بودن اما حداقل می دونم کمتر نبودن.》
نفس عمیقی می کشم. وقت آن است. مرثیه ی مرگ را سر می دهم. برای آخرین بار. شاید.
این داستان دختری ست. آسیب دیده، غمگین، برنده به گمان خود، اما بازنده ی زندگی و با روحی زخمی.
من پیش از مرگ بار ها زندگی کرده ام. رنج کشیدم، عاشق شدم، درد را با تک تک ذره های وجودم حس کردم، امیدوارم شدم، ناامید شدم. اما این ها احساساتی دسته دومند. من هزاران نفر بودم و در عین حال هیچ کس نبودم. چندین هویت. که هیچ کدامش من نبود، هیچ کدامش.
می دانم که هرگز واقعا عاشق نشدم، هرگز دل شکسته نشدم، هرگز همگام نشدم و درک نکردم. من می خواهم، می خواهم یک انسان معمولی باشم. با درد های معمولی و رنج های زمینی. اما شاید کمی برای این ها دیر باشد. حالا پایان من فرا رسیده است.
شاید تنها راه نادیده گرفتن احساسات دیگران، شرارت بود...
نمی دانم.
نمی دانم می خواستم چه باشم. شرور باشم یا قهرمان؟ برای خود زندگی کنم یا دیگران؟
در شیشه را با تقی باز میکنم:《اما حالا وقتشه.》
نصف شیشه را می نوشم، و نیم دیگر را در دهانش که با نیشخند احمقانه ای باز شده فرو می کنم. چشمانش گرد می شوند. ابتدا گنگ است، و سپس در میابد چه شده. با دستانش روی گلویش را می گیرد.
شاید سرنوشت من همین بود. که بالاخره نفر ۲۴ ام را بُکُشَم. بالاخره نفر بیست و چهارم را به کام مرگ بکشانم. شاید هم ۲۵ نفر را. ساقط کردن روح خود از زندگی هم قتل محسوب می شود، مگر نه؟ اما خودکشی از حبس ابد بهتر است. چه پایانی برای زندگی ای سرشار از شور و احساس. هر چند مدت ها از آن زمان می گذرد، اما حداقل زمانی زیبایی زندگی را حس کرده ام. با آخرین نفس هایم، به خود می گویم:
به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد. هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست، حتی آنی که از ذهنت گذشت.
پایان
پلیس در گزارش آن شب دو مرگ را گزارش کرد، مشکوک به خودکشی و قتل. زنی حدودا ۳۰ ساله و مردی ۴۰ ساله در کافه ای در مرکز شهر.
پلیس هرگز پرونده ی مرد را حل نکرد اما ۲۳ قتل دیگر که از قبل مختومه نشدند و به نتیجه ی مشخصی نرسیدند، با مختصات محل دفن قربانی ها به طور ناشناس به پلیس تحویل داده شدند. شب جنایت، تماسی با دفتر پلیس انجام شده بود که پیدا شدنِ قاتلی به نام اِما لُرد را گزارش میداد. آزمایش DNA به زودی انجام خواهد شد و تطبیق آن، اگر DNA اِما لُرد از قبل در پایگاه داده وجود داشته باشد جنایات را ثابت می کند.
...
نویسنده سرش را روی دستانش میگذارد. داستانش خوب در آمده است. شاید روی کاغذ بتواند از پس چنین مشکلی بر بیاید، اما در واقعیت نمیداند چگونه از ۲۴ قتلش فرار کند...!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان