ویرگول
ورودثبت نام
قصه های تازه
قصه های تازه
خواندن ۳ دقیقه·۲۴ روز پیش

سکوت‌های مرگبار : روزی که همه پرنده‌ها ناپدید شدند



آن روز صبح، همه چیز از همان ابتدا عجیب و ترسناک به نظر می‌رسید. سکوت مرگباری بر شهر سایه انداخته بود، سکوتی که سنگین‌تر از هر چیزی بود که مردم تا به حال تجربه کرده بودند. آسمان بدون هیچ ابری، صاف و سرد بود، اما حتی یک پرنده هم دیده نمی‌شد. مردم با سردرگمی به آسمان نگاه می‌کردند و با خود می‌گفتند: «چطور ممکن است؟» همیشه پرنده‌ها در آسمان بودند، اما حالا هیچ اثری از آنها نبود.

تا ظهر، این سکوت غیرطبیعی تبدیل به چیزی وحشتناک شد. انگار با هر ثانیه که می‌گذشت، شهر بیشتر در چنگال ترسی ناپیدا فرو می‌رفت. مردم آرام آرام به خیابان‌ها آمدند و زمزمه‌هایی بینشان پخش شد. مغازه‌دارها دست از کار کشیدند و بچه‌ها با نگرانی به والدینشان چسبیده بودند. همه یک حس مشترک داشتند: چیزی در حال وقوع بود، چیزی که درک آن فراتر از توانایی آنها بود.

ساعت یک ظهر، اولین حادثه عجیب رخ داد. صدای فریادی بلند از داخل یک خانه به گوش رسید. وقتی مردم به سمت آن دویدند، با صحنه‌ای ترسناک روبرو شدند. زنی میانسال، روی زمین افتاده بود و با چشمانی باز به سقف خیره شده بود. بدنش بی‌حرکت بود، اما چشمانش انگار چیزی در بالای سرش می‌دید؛ چیزی که هیچ‌کس دیگر نمی‌توانست ببیند. زمزمه‌هایی زیر لبش جاری بود، ولی هیچ‌کس کلماتش را نمی‌فهمید. این فقط آغاز بود.

تا عصر، هر ساعت که می‌گذشت، اتفاقات عجیب و وحشتناک بیشتر می‌شد. در یک پارک کوچک، چند بچه که در حال بازی بودند ناگهان به زمین افتادند و همان حالت زن را داشتند؛ چشمانی باز، بدون هیچ واکنش. مردم سراسیمه تلاش می‌کردند تا کمک بخواهند، اما هر تلاشی بی‌فایده بود. نه تلفن‌ها کار می‌کرد و نه هیچ وسیله دیگری. هر چیزی که به دنیای بیرون از شهر مربوط می‌شد، قطع شده بود. انگار شهر در یک حصار نامرئی گرفتار شده بود.

با غروب خورشید، وضعیت بدتر شد. نوری سرد و آبی از آسمان شروع به تابیدن کرد. این نور نه از خورشید بود و نه از هیچ چراغی. از هیچ‌جا می‌آمد و در عین حال از همه‌جا. کسانی که هنوز هوشیار بودند، به خیابان آمدند تا بفهمند چه اتفاقی افتاده، اما هر کس که به آن نور نگاه می‌کرد، صدای زمزمه‌های عجیبی در گوشش می‌پیچید. زمزمه‌هایی که ابتدا آرام و محو بودند، ولی کم‌کم بلندتر شدند.

یکی از مردان شهر که جرأت کرده بود به سمت مرکز نور برود، ناگهان شروع به فریاد کشیدن کرد. بدنش به لرزه افتاد و دست‌هایش را محکم به گوش‌هایش گرفت، انگار چیزی وحشتناک در سرش فریاد می‌زد. چند ثانیه بعد، او هم به زمین افتاد. بدنش بی‌حرکت و چشمانش باز، همانند دیگران به آسمان خیره ماند. این بار، تمام کسانی که آنجا بودند، به سرعت فرار کردند. خانه‌ها یکی‌یکی تاریک شدند و شهر در سکوتی محض فرو رفت.

در نیمه شب، وقتی که همه در ترس پنهان شده بودند، اتفاق نهایی رخ داد. نور آبی شروع به لرزیدن کرد و ناگهان صدایی بلند و گوش‌خراش از آسمان آمد. این صدا مثل هزاران زمزمه وحشتناک بود که همه را به جنون می‌کشید. در لحظاتی که این صدا به اوج خود رسید، مردم در خانه‌هایشان از ترس می‌لرزیدند و بعضی‌ها با دستان لرزان دعا می‌خواندند. اما فایده‌ای نداشت. نور ناگهان از بین رفت و تاریکی مطلق شهر را در برگرفت.

آنهایی که زنده مانده بودند، وقتی صبح روز بعد بیدار شدند، به هیچ‌کس دسترسی نداشتند. خیابان‌ها خالی بود. از آن‌همه جمعیت که شب قبل زنده بودند، دیگر هیچ‌کس دیده نمی‌شد. پرنده‌ها هنوز ناپدید بودند، اما حالا چیزی ترسناک‌تر بود: مردم هم به نوعی ناپدید شده بودند. شهر مثل یک شهر ارواح شده بود، با خیابان‌های خالی و سکوتی که تا ابد باقی می‌ماند.



داستانداستانکداستان نویسیروزی که پرنده ها ناپدید شدند
قصه‌های تازه، جایی که تخیل و هوش مصنوعی به هم می‌پیوندند. نویسنده‌ای که داستان‌ها را با الهام از فناوری و خلاقیت خلق می‌کند. همراهی با دنیای نوین!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید