صبح روز بعد، وقتی خورشید بر فراز کوهها طلوع کرد، شهری که دیروز زنده و پرهیاهو بود، به شهری بیروح و خاموش تبدیل شده بود. خیابانها خالی بودند، هیچ صدایی به گوش نمیرسید، و پرندهها هنوز ناپدید بودند. اما وحشتناکتر از همه، مردم هم انگار از روی زمین محو شده بودند. تمام خانهها و مغازهها بسته بودند، اما هیچکس درونشان نبود. تنها نشانهای که از زندگی باقی مانده بود، وسایل شخصی پخش شده در خیابانها بود؛ کیفها، کفشها، و حتی ماشینهایی که در وسط جادهها متوقف شده بودند.
اما شهر کاملاً خالی نبود.
مینا، دختری جوان که در شب قبل خود را در زیرزمین خانهاش پنهان کرده بود، به سختی از جایش بلند شد. او هنوز وحشتزده و گیج بود. هر لحظه از شب قبل در ذهنش مانند کابوس تکرار میشد؛ زمزمهها، نور آبی، و صدای آن فریادهای وحشتناک. اما وقتی به اطراف نگاه کرد، چیزی عجیبتر دید: هیچکس در خانه نبود. خانوادهاش، که دیشب در همان زیرزمین پناه گرفته بودند، حالا ناپدید شده بودند. مینا فریاد زد: «مادر؟ پدر؟!» اما جوابی نشنید.
با تردید از خانه بیرون آمد. کوچهها خالی و سرد بودند، همان نوری که شب قبل دیده بود، حالا ردی از خود بهجا گذاشته بود؛ یک نور آبی کمرنگ که مانند سایهای بر دیوارها و زمین افتاده بود. ترس همه وجودش را فرا گرفت، اما باید راهی برای پیدا کردن خانوادهاش پیدا میکرد.
در حالی که از میان خیابانهای خالی قدم میزد، حس میکرد چیزی در پشت سرش در حال حرکت است. بارها برگشت و به اطرافش نگاه کرد، اما هیچکس نبود. سایهها به نظر سنگینتر از همیشه بودند، و هر صدای ضعیفی که میشنید، او را به وحشت میانداخت. سرانجام، به مرکز شهر رسید؛ همان جایی که نور آبی در شب قبل به اوج خود رسیده بود.
وقتی به میدان اصلی شهر نزدیک شد، ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. در وسط میدان، جایی که دیروز جمعیت زیادی در آن بودند، حالا تنها یک شیء مرموز وجود داشت: یک مجسمه. اما این مجسمه عجیب بود، نه از سنگ یا فلز، بلکه از یک ماده ناشناخته و شفاف ساخته شده بود. با دقت نزدیکتر شد و چهره مجسمه را دید؛ و ناگهان قلبش از ترس فرو ریخت. مجسمه، شبیه به همان زن میانسالی بود که دیروز بیهوش شده بود، همان چشمان باز و خیره به آسمان.
مینا وحشتزده به عقب پرید. این یعنی آنهایی که بیهوش شده بودند، به مجسمه تبدیل شده بودند؟ یعنی خانوادهاش هم چنین سرنوشتی پیدا کردهاند؟ با دستهای لرزان به سمت مجسمه بعدی رفت و با ترس و لرز چهرهاش را دید. این یکی شبیه پدرش بود.
در همین لحظه، زمزمههایی از دوردست شروع شد. همان زمزمههای شب قبل. مینا به اطرافش نگاه کرد، اما هیچکس نبود. صدا از درون ذهنش میآمد، بلندتر و بلندتر. او با دستهایش گوشهایش را گرفت، اما زمزمهها قطع نمیشدند. نور آبی دوباره شروع به تابیدن کرد، این بار از آسمان و زمین همزمان.
مینا که دیگر تحمل این فشار را نداشت، با تمام توان به سمت خارج از میدان دوید. باید از آنجا دور میشد، اما هرچه میدوید، به نظر میرسید نور و زمزمهها او را تعقیب میکنند. جادهها کشدار شده بودند، خانهها با هر قدمش بیشتر و بیشتر به او نزدیک میشدند، گویی شهر میخواست او را در خود ببلعد.
در نهایت، وقتی به مرز شهر رسید، ناگهان ایستاد. یک دیوار نامرئی جلوی راهش بود. هرچه تلاش کرد از آن عبور کند، موفق نشد. او به دام افتاده بود. با ناامیدی به اطرافش نگاه کرد و دید که نور آبی اکنون تمام شهر را در بر گرفته است.
زمزمهها به اوج رسیدند، و در همین لحظه، مینا به زمین افتاد. چشمانش باز ماندند، و او نیز، مانند دیگران، به آسمان خیره شد. زمزمهها در گوشش گفتند: «تو هم بخشی از ما خواهی شد.»
وقتی صبح روز بعد دوباره فرا رسید، هیچکس در شهر باقی نمانده بود. هیچ انسانی. تنها سایهها و مجسمههای بیحرکت و مرموز در میان نور آبی دیده میشدند.
و شهر، به آرامی و سکوتی مرگبار فرو رفت.